کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
خاطرات من در آمریکا و تجربیاتم
حنا جان سلام
امیدوارم این نصیحتی که به شما می کنم باعث دلخوریتان نشود چون اگر می خواهید برای زندگی به آمریکا بیاید سعی کنید اول روابط خوبی با همسرتان داشته باشید چون اگر با هم خوب نباشید زندگی در اینجا برایتان خیلی سخت خواهد شد. پس اول از همه این روابط سرد و بی روح را از بین ببرید چون زندگی در آمریکا یعنی از صفر شروع کردند و سختی زیاد کشیدن است مگر اینکه خیلی خیلی پولدار باشی و فقط بخواهی اینجا تفریح کنی که مسئله آن فرق می کند
پاسخ
تشکر کنندگان: laili ، iliad ، hana ، Jav3 ، babak2010 ، aadine ، mavarfan ، serendipity20000 ، victorygo ، mercedeh2011 ، Tomas ، HR.SHAHAB ، soli asali ، lingni ، r.bazargan ، fatima65 ، amin_j ، aazitaa
سلام
راستش تا امروز من فقط خواننده این تاپیک بودم و سعی میکردم خودمو جایی تک تک بچه ها بزارم و با خودم فکر کنم که تو شرایط مشابه چه کار میکردم. اما من معتقدم همیشه تو بدترین شرایط هم امیدی هست.
یک روز از کنار یک ساختمان در حال ساخت عبور میکردم که دیدم کامیون حمل آجر با بی احتیاطی تمام آجرهاشو خالی کرده توی باغچه همسایه روی بوته های گل رزش با این حال یکی از بوته ها سرشو از لای خروارها آجر بیرون کشیده بود و غنچه کرده بود اونم یک غنچه زیبا !!
آیا مشکلات زندگی که مثل یک خروار آجر رو سرمون خراب میشه میتونه ما رو از حرکت و غنچه دادن باز بداره؟

آنان که به پرواز در آسمان رفیع مشغولند قهرمان نیستند
آنانی قهرمانند که گام در جاده دشوار و ناهموار زندگی مینهند و از سوی خدا هیچ کمکی دریافت نمیکنند
آنانی که مسافران فرازها هستند و در اوج پرواز ، دستان خود را در فضا تکان میدهند و هرگز با رنج و مهنتی که زمین در خود پنهان داشته است آشنا نمی شوند
اما آنانی که پاهایشان در زمینهای سنگ لاخ سرنوشت فشرده شده، در پایان لبخند میزنند و قهرمان هستند
نه، آنانی که به پرواز در آسمان رفیع مشغولند قهرمان نیستند (کن فالت)

در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهم يافت، يا راهي‌ خواهم ساخت.
با آرزوی موفقیت برای همتون
پاسخ
با درود و عشق فراوان براي دوستان عزيزم به خصوص آرش، نيكول، كتايون و اميد عزيز كه با نگراني و مهرباني پست من رو جواب دادند، از اين كه نگرانتون كردم منو ببخشيد،‌راستش من شيرينترين و بامزه‌ترين داستانها را هم به طرز غمگيني مي‌نويسم، همه نوشته‌ها و داستان‌هاي كوتاهي هم كه قبلا مي‌نوشتم همين‌جوريند، هر چند مدتيه ديگه داستان ننوشتم...
راستش من و سپهر يك زوج كاملا رومانتيك و پروانه‌اي هستيم و هميشه با هم تفاهم داشتيم ولي در هر زندگي به هر حال دلخوريها وجود داره، در واقع بهتره بگم گاهي تفاهم و مهرباني بيش از حد توقع آدم‌ها رو بالا مي‌بره، سپهر يه جورايي آدم كمال‌گرايي هست و دوست داره همه چيز را در زندگي امتحان كنه و هميشه براي تجربه ‌هاي جديد برنامه ‌ريزي ميكنه ، تصميم براي پارتنر شدن هم يكي از اونهاست... بعد از اين تصميم ما داريم خودمون را براي چند سال ديگه كه شايد واقعا پارتنر شديم آماده مي‌كنيم، براي يك تجربه جديد با زيباييها، تنوع و انگيزه‌هاي بيشتر...
اين تصميم منو ياد ايميلي مي‌اندازه كه دوست و همسر را با روزنامه و كتاب مقايسه كرده، شايد خونده باشيد برا همين تكرارش نميكنم ولي بعد از اين تصميم واقعا به حقيقت اون تشبيه پي بردم، ما مثل قبل خيلي رابطه عالي داريم و دوست داريم كه تجربه‌هاي خيلي قشنگتري داشته باشيم...
مرسي از بودن همه شماShySmile
پاسخ
(2010-08-07 ساعت 13:52)hana نوشته:  با درود و عشق فراوان براي دوستان عزيزم به خصوص آرش، نيكول، كتايون و اميد عزيز كه با نگراني و مهرباني پست من رو جواب دادند، از اين كه نگرانتون كردم منو ببخشيد،‌راستش من شيرينترين و بامزه‌ترين داستانها را هم به طرز غمگيني مي‌نويسم، همه نوشته‌ها و داستان‌هاي كوتاهي هم كه قبلا مي‌نوشتم همين‌جوريند، هر چند مدتيه ديگه داستان ننوشتم...
راستش من و سپهر يك زوج كاملا رومانتيك و پروانه‌اي هستيم و هميشه با هم تفاهم داشتيم ولي در هر زندگي به هر حال دلخوريها وجود داره، در واقع بهتره بگم گاهي تفاهم و مهرباني بيش از حد توقع آدم‌ها رو بالا مي‌بره، سپهر يه جورايي آدم كمال‌گرايي هست و دوست داره همه چيز را در زندگي امتحان كنه و هميشه براي تجربه ‌هاي جديد برنامه ‌ريزي ميكنه ، تصميم براي پارتنر شدن هم يكي از اونهاست... بعد از اين تصميم ما داريم خودمون را براي چند سال ديگه كه شايد واقعا پارتنر شديم آماده مي‌كنيم، براي يك تجربه جديد با زيباييها، تنوع و انگيزه‌هاي بيشتر...
اين تصميم منو ياد ايميلي مي‌اندازه كه دوست و همسر را با روزنامه و كتاب مقايسه كرده، شايد خونده باشيد برا همين تكرارش نميكنم ولي بعد از اين تصميم واقعا به حقيقت اون تشبيه پي بردم، ما مثل قبل خيلي رابطه عالي داريم و دوست داريم كه تجربه‌هاي خيلي قشنگتري داشته باشيم...
مرسي از بودن همه شماShySmile
مرسی‌ آبجی‌ پس مشکل حله؟
خدارو شکر بابا ما داشتین اینجا دست به دعام میشودیم
ایشالا که همیشه شاد پر انرژی باشین و خوشبختو پروانه ایBig Grin
case number:2010AS00021xxx
تاریخ دریافت نامه قبولی:June--2009
کنسولگری:Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: JUNE--2009
تاریخ کارنت شدن کیس:june2010
تاریخ دریافت نامه دوم:
تاریخ مصاحبه:july7
تاریخ دریافت کلیرنس::23 aguestBig Grin (کشت همه رو تا اومدBig Grin )
خوبه آبجی؟


پاسخ
تشکر کنندگان: hana ، OMID_R ، Jav3 ، Hossein81 ، Tomas ، soli asali ، lingni ، aazitaa
اون داستانی که حنای عزیزم بهش اشاره کرده اینه. برای یادآوری خودم و اینکه قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم

""
ما یک ارباب رجوع داریم تو شرکتمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه می‌ره، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگی می‌کنه، سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن می‌تونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمی از خاطراتش می‌گفت، یه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنیا نیومدین (من و 2 تا از همکارام آگوستی هستیم) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، (تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مردادیا مثل چی این دنیا رو سفت چسبیدیم و در هر شرایطی باز هم سعی می‌کنیم زندگی کنیم، خلاصه اینکه رسید به اینجا که آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده و اینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن با هم بودن و یک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمریکا زندگی می‌کنه. این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این دوستم (منظورش همون آقایی بود که باهاش زندگی می‌کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش می‌کرد و معتقده که ارزش یک دوستی و رفاقت خوب بیشتر از ارزش یک همسری بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت‌های ما فهمید که جریان چیه (حالا حساب کنید که چند سال پیش بوده) 2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت: "کتابت رو خوندی؟" گفتم: "نه"، وقتی ازم پرسید چرا گفتم: "گذاشتم سر فرصت بخونمش"، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش می‌نداختم که گفت: "این مال من نیست امانته باید ببرمش"، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن و سعی می‌کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ می‌خواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.

فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت: "ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌ تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می‌کنم حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه.

پس اگر واقعا عاشق شدی با اون مالکیت کلیسایی, لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشیش و عیسی مسیح سوگند نخور، ولی از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه‌ای باشه که اون با منه و همین باعث میشه که براش شمعی روشن کنی و یه روست بیف خانگی تهیه کنی و در حالیکه دستش رو توی دستت گرفتی یک شب خوب رو داشته باشی."

و همینم شد، ما 55 سال واقعا عاشق موندیم (5 سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگی کرده بودن، نصف بیشتر دنیا رو هم گشتن.
""
Impossible n'est pas français!
پاسخ
(2010-08-10 ساعت 13:47)Jav3 نوشته:  اون داستانی که حنای عزیزم بهش اشاره کرده اینه. برای یادآوری خودم و اینکه قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم

""
ما یک ارباب رجوع داریم تو شرکتمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه می‌ره، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگی می‌کنه، سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن می‌تونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمی از خاطراتش می‌گفت، یه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنیا نیومدین (من و 2 تا از همکارام آگوستی هستیم) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، (تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مردادیا مثل چی این دنیا رو سفت چسبیدیم و در هر شرایطی باز هم سعی می‌کنیم زندگی کنیم، خلاصه اینکه رسید به اینجا که آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده و اینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن با هم بودن و یک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمریکا زندگی می‌کنه. این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این دوستم (منظورش همون آقایی بود که باهاش زندگی می‌کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش می‌کرد و معتقده که ارزش یک دوستی و رفاقت خوب بیشتر از ارزش یک همسری بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت‌های ما فهمید که جریان چیه (حالا حساب کنید که چند سال پیش بوده) 2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت: "کتابت رو خوندی؟" گفتم: "نه"، وقتی ازم پرسید چرا گفتم: "گذاشتم سر فرصت بخونمش"، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش می‌نداختم که گفت: "این مال من نیست امانته باید ببرمش"، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن و سعی می‌کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ می‌خواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.

فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت: "ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌ تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می‌کنم حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه.

پس اگر واقعا عاشق شدی با اون مالکیت کلیسایی, لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشیش و عیسی مسیح سوگند نخور، ولی از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه‌ای باشه که اون با منه و همین باعث میشه که براش شمعی روشن کنی و یه روست بیف خانگی تهیه کنی و در حالیکه دستش رو توی دستت گرفتی یک شب خوب رو داشته باشی."

و همینم شد، ما 55 سال واقعا عاشق موندیم (5 سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگی کرده بودن، نصف بیشتر دنیا رو هم گشتن.
""
با سلام
دوست عزیز مطلب جالب و آموزنده ای را گفتی ,باید عاشقانه زندگی کرد و از دنیا لذت برد زمان به سرعت باد می گذرد.
پاسخ
تشکر کنندگان: adl ، Neda ، aadine ، rs232 ، mavarfan ، Tomas ، moon_rose ، roeentan ، soli asali
گاهی امیدوارم گاهی ناامید . گاهی شکرگزارم گاهی ناشکر نمیدانم آیا این مورد برای شما ایجاد شده است. و اما مشکل از این جا شروع شد صبح روز شنبه وقتی کامپیوترم را روشن کردم از ای تی ان تی نامه بجای نقش زیبای گوگل آمد که شما نمی توانید از اینترنت استفاده کنید آنقدر عصبانی بود که نگو و نپرس. چون این تنها وسیله ارتباط من و همسر م است خلاصه یک روز تمام حرص خوردیم کجا برویم و کی را بگویم بیاید این کامپیوتر را درست کند دو روز گذشت و من کسی را پیدا نکردم خودم با آنها صحبت کردم به نتیجه نرسیدم یکی از آنها گفت باید چند چیز راکپی کنی ارسال کنی . یکی از آنها گفت که شاید اشکال از مودم باشد. هر دفعه که تماس گرفتیم تکنسین های آنها چیزی گفتن خلاصه کاملا ناامید بودم که به فکر جفری افتادم " جفری یکی از دوستان آمریکایی ماست که پسرش با پسرم دوست است و با هم بازی می کنند" موضوع را برای اون تعریف کردم بیچاره با اینکه خسته بود سه ساعت تمام به حدود سه نفری صحبت کرد و خلاصه اینترنت را راه اندازی کرد آنقدر خوشحال شدم چون تنها وسیله ارتباطی من با دوستان است و اینجا بود که نباید امید را از دست داد. من در عین ناامیدی امید کوچک داشتم که همان امید کوچک به من کمک کرد امیدوارم شما به مشکل من بر نخورد چون خیلی مشکل است
پاسخ
امروز یک روز پاییزی و آفتابی بود صبح به کلاس می روم و ساعت سه سخته از کلاس برمی گرددم و پسرم برای حل کردن مشقهایش در مدرسه می ماند. روزهای به سرعت می گذرند و من همه اش در فکر پیدا کردن یک شغل مناسب هستم شغلی که ضربه ای به پسرم وارد نکند و اون خیلی خسته نشود چون پسرم خیلی در مهد کودک بود و دوست ندارم روزهای سختی که در ایران داشت را در اینجا تجربه کند. خیلی سخت است اما فکر کنم باید این سختی را تحمل کنم وگرنه زندگی در اینجا برایمان سخت خواهد شد.
پاسخ
3 اکتبر، دو روز است که همسرم به ایران رفته است و دوباره من و پسرم تنها شدیم بعد از یکماه دو هم بودن این جدایی دوباره به سراغ من و پسرم آمده است. پسرم خیلی آشفته می شود و از من سوال میکند مامان چرا بچه های دیگر بابا دارند من بابا ندارم. خلاصه آنقدر قصه می بافم که ما مجبوریم و اون هم حاضر جواب است و برای هر رَجی که من می بافم جواب دارد و آن رَج را باز میکند بماند مشکلات من یکی دوتا نیست هر روز با یک مشکل روبرو می شوم . میگویند که اگر آب صدا نداشت اصلا جلب توجه نمی کرد و تمام زیبایی آب به صدایی است که بر اثر برخورد با سنگ ها ایجاد می شود و برای ادامه راهش با سختی از کنار آنها میگذرد و این صدای زیبا را تولید میکند که برای من و شما زیبا است و برای آب سخته چون باید با فشار از کنار آن رد شود . خلاصه سعی می کنیم که زندگی کنیم چون همین مشکلات را ایران داشتیم اما درجه بندی آن فرق می کرد .
من آدم خوش بین و همیشه با دیده مثبت به تمام مشکلات نگاه میکنم و بعد هضم آن برایم آسانتر می شود . بهتر است شما هم به آینده باخوش بین باشید. چون زندگی به سرعت میگذرد میتوانی آنرا با عضه تمامش کنی می توانی آنرا با آرامش و شادی تمامش کنید.Smile
پاسخ
امروز دوباره زمانی پیدا کردم تا برایتان مطلب بنویسم.
آری احساس می کنم خیلی پیرتر نسبت به سال گذشته شده ام موهای سفیدم در آیینه چشمهای زیبایم را آزار می دهد اما می بینم که ارزش این را دارد که زندگی بهتری را شروع کنیم.
در گذشته اصلا سختی را احساس نمی کردم نه اینکه در زندگی سختی نداشتم بلکه حسش نمی کردم اینجا با تمام وجود آنرا حس کردم و از آن تجربیاتی بدست آوردم که اگر سالیان سال در تهران زندگی می کردم اصلا این تجربیات را بدست نمی آوردم. زمانی که میخواستم در اینجا بدون همسر ، قوم وخویش و دوستان همراه یک بچه زندگی کنم خیلی احساس ترس و وحشت میکردم اما زمان به مانند برق گذشت ما هیجده ماه هست که اینجا هستیم. و من اصلا باورم نمی شود که چگونه توانستم این روزها را سپری کنم. پس قبول باید کرد که هر کسی توانایی دارد که با سخت ترین مشکلات هم می تواند زندگی کند.
حالا پسرم کلاس دوم است برای اون اصلا این جدایی خوب نبود ، جدایی از وطن ، جدایی از اقوام، جدایی از پدر و جدایی از دوستان برای او مشکل است و بارها بارها از من سوال می کند که چرا ما اینجا آمدیم؟ من اینجا مامان بزرگ ندارم؟ من اینجا را دوست ندارم؟ من اینجا هیچ چیزی ندارم؟ جواب دادن به پسر بچه ای هشت ساله خیلی مشکل است چون بعد از هر جوابی سوالی دیگری همراه است .
امیدوارم موفق شویم تا اون بداند ما برای چه دست به این ریسک بزرگ زدیم. امید دارم چون بدون امید هرگز نمی توانستم ادامه بدهم .
پاسخ
(2011-01-13 ساعت 13:18)کتایون نوشته:  امروز دوباره زمانی پیدا کردم تا برایتان مطلب بنویسم.
آری احساس می کنم خیلی پیرتر نسبت به سال گذشته شده ام موهای سفیدم در آیینه چشمهای زیبایم را آزار می دهد اما می بینم که ارزش این را دارد که زندگی بهتری را شروع کنیم.
در گذشته اصلا سختی را احساس نمی کردم نه اینکه در زندگی سختی نداشتم بلکه حسش نمی کردم اینجا با تمام وجود آنرا حس کردم و از آن تجربیاتی بدست آوردم که اگر سالیان سال در تهران زندگی می کردم اصلا این تجربیات را بدست نمی آوردم. زمانی که میخواستم در اینجا بدون همسر ، قوم وخویش و دوستان همراه یک بچه زندگی کنم خیلی احساس ترس و وحشت میکردم اما زمان به مانند برق گذشت ما هیجده ماه هست که اینجا هستیم. و من اصلا باورم نمی شود که چگونه توانستم این روزها را سپری کنم. پس قبول باید کرد که هر کسی توانایی دارد که با سخت ترین مشکلات هم می تواند زندگی کند.
حالا پسرم کلاس دوم است برای اون اصلا این جدایی خوب نبود ، جدایی از وطن ، جدایی از اقوام، جدایی از پدر و جدایی از دوستان برای او مشکل است و بارها بارها از من سوال می کند که چرا ما اینجا آمدیم؟ من اینجا مامان بزرگ ندارم؟ من اینجا را دوست ندارم؟ من اینجا هیچ چیزی ندارم؟ جواب دادن به پسر بچه ای هشت ساله خیلی مشکل است چون بعد از هر جوابی سوالی دیگری همراه است .
امیدوارم موفق شویم تا اون بداند ما برای چه دست به این ریسک بزرگ زدیم. امید دارم چون بدون امید هرگز نمی توانستم ادامه بدهم .




با سلام به دوست عزیز

به خدا وقتی خوندم قلبم درد گرفت و دستام شروع به لرزیدن کرد

{{ به امید روزهای دیگر }}

من مطمئن هستم که تو میتونی این رو باور کن.
To Wounds From One[font=Arial][/font]
پاسخ
تشکر کنندگان: Tomas ، parsush ، soli asali ، مریم361 ، mahdibashoma
(2011-01-13 ساعت 13:18)کتایون نوشته:  امروز دوباره زمانی پیدا کردم تا برایتان مطلب بنویسم.
آری احساس می کنم خیلی پیرتر نسبت به سال گذشته شده ام موهای سفیدم در آیینه چشمهای زیبایم را آزار می دهد اما می بینم که ارزش این را دارد که زندگی بهتری را شروع کنیم.
در گذشته اصلا سختی را احساس نمی کردم نه اینکه در زندگی سختی نداشتم بلکه حسش نمی کردم اینجا با تمام وجود آنرا حس کردم و از آن تجربیاتی بدست آوردم که اگر سالیان سال در تهران زندگی می کردم اصلا این تجربیات را بدست نمی آوردم. زمانی که میخواستم در اینجا بدون همسر ، قوم وخویش و دوستان همراه یک بچه زندگی کنم خیلی احساس ترس و وحشت میکردم اما زمان به مانند برق گذشت ما هیجده ماه هست که اینجا هستیم. و من اصلا باورم نمی شود که چگونه توانستم این روزها را سپری کنم. پس قبول باید کرد که هر کسی توانایی دارد که با سخت ترین مشکلات هم می تواند زندگی کند.
حالا پسرم کلاس دوم است برای اون اصلا این جدایی خوب نبود ، جدایی از وطن ، جدایی از اقوام، جدایی از پدر و جدایی از دوستان برای او مشکل است و بارها بارها از من سوال می کند که چرا ما اینجا آمدیم؟ من اینجا مامان بزرگ ندارم؟ من اینجا را دوست ندارم؟ من اینجا هیچ چیزی ندارم؟ جواب دادن به پسر بچه ای هشت ساله خیلی مشکل است چون بعد از هر جوابی سوالی دیگری همراه است .
امیدوارم موفق شویم تا اون بداند ما برای چه دست به این ریسک بزرگ زدیم. امید دارم چون بدون امید هرگز نمی توانستم ادامه بدهم .
کتایون عزیز سلام

مطمئن باش که در آینده نزدیک موفق میشی .
الان این بهترین سن مهاجرت برای پسرت است . پسرت وقتی بعد از چند سال از امکانات و آزادی و دیگر مزایای آنجا استفاده کرد حتما" درک میکنه که چقدر این تصمیم مادرش عاقلانه و صحیح بوده . و حتی اگر بعد از چند سال بخواهید برای مسافرت به ایران بروید دوست داره که زودتر برگرده به آمریکا . و اون موقع است که متوجه میشی نهال قشنگت ثمر داده .

با تشکر فرامرز

پاسخ
تشکر کنندگان: اليزا ، farzad51 ، success ، armido ، emankh101 ، Tomas ، parsush ، soli asali ، meisam14 ، Rock ، r.bazargan
ما مردم ایران 6 تا مشکل بزرگ داریم که تا این 6 تا با ما هست آمریکا که هیچی بهشت هم بریم همینه

1- از زیر کار در رو و تن پرور

2- دروغگو

3- به قول آقا آرش به شدت به دنبال دیپلماسی فعال

4-فقط 2 تا گوشامون را میبینیم و فکر میکنیم منجی وحی هستیم

5- قدرت تخیل و ابتکار در حد کفش دوزک

6- اراده ضعیف
پاسخ
تشکر کنندگان: farnaz82 ، Tomas ، lover usa ، Mamadreza ، soli asali ، meisam14 ، Rock ، pishtaz611
(2011-04-14 ساعت 11:58)SHIMON نوشته:  ما مردم ایران 6 تا مشکل بزرگ داریم که تا این 6 تا با ما هست آمریکا که هیچی بهشت هم بریم همینه
1- از زیر کار در رو و تن پرور
2- دروغگو
3- به قول آقا آرش به شدت به دنبال دیپلماسی فعال
4-فقط 2 تا گوشامون را میبینیم و فکر میکنیم منجی وحی هستیم
5- قدرت تخیل و ابتکار در حد کفش دوزک
6- اراده ضعیف

7- بعضي از ماها به محض ثبت نام در لاتاري، خودمونو تافته جدابافته از مردم ايران مي دونيم!
8- بعضي از ماها به آينه نگاه مي كنيم و صفات مردم ايران رو بر مي شمريم!
[en] PD: Jan. 6, 2001
Visa: July 2012
F4
[/en]
پاسخ


9- همیشه دوست داریم همدیگه را خورد کنیم بدون اینکه به صحبت های هم گوش بدیم.
پاسخ
تشکر کنندگان: Tomas ، soli asali ، pishtaz611




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان