کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
عوارض روزهای اول پس از هجرت
(2010-01-26 ساعت 03:38)rasarasa نوشته:  عارضه دیگری که ممکن است هر کسی که مثل من مجبور شود در عرض 3ماه ،7 بار تغییر مکان دهد،به آن دچار شود، چیزیست که من آنرا "گم شدن در زمان و مکان" مینامم.

در این عارضه شخص به دلیل تکرر تغییر مکان ،آگاهی به محیط از ناخودآگاهش پاک شده و در زمان ومکان گم میشو.د این عارضه معمولا درچند ثانیه، هنگام بیدار شدن از خواب ،رخ میدهد و بعد به سرعت آگاهی و واقعیتِ موجود ،جای آنرا میگیرد.

به اینصورت که در لحظۀ جدا شدن از دنیای خواب و سُر خوردن در بیداری ،قبل از اینکه چشم باز کنی یادت نیست که در چه مکان و چه زمانی قرار داری.
بدون باز کردن چشم نمیتوانی موقعیت جغرافیایی که هستی را تشخیص بدهی و نمیدانی الان در کدام اتاق قرارست چشم باز کنی؟ درکدام خانه ای ؟در کدام شهر یا کشور؟ تختی که رویش خوابیدی چه شکلیست؟ پنجره کجاست؟ درِ اتاق، کدام سمت است؟ کنار تخت چیست؟ سرت در کدام جهت جغرافیایی قرار گرفته؟ اولین کسی که میبینی کیست؟ مادرت؟همسرت؟ خاله؟ کی؟...

البته تمام این اتفاقات در عرض چند ثانیه ای قبل از اینکه چشمت را باز کنی می افتد و حس عجیبی از گم شدن در زمان و مکان را به آدم میدهد ،که البته برای من هیجان انگیز است.و خودم گاهی به عمد کشش میدهم و مثلا تصور میکنم که در 17 سالگیم روی تخت بچگیهایم هستم و الان مامان مرا برای صبحانه صدا میکند .
و چون در آن لحظات هیچ پیش زمینۀ ذهنی در مورد مکانم ندارم ،تخیل کردن، بازیِ لذتبخشی میشود که چند ثانیه میتوانی مثل واقعیت باورش کنی! و هیجان انگیز است! مخصوصا که نمیدانی وقتی چشم باز میکنی با چه منظره ای روبرو میشوی.
البته حس گم شدن در فضا ،برای من که همیشه در حال موشکافی واقعیتم و نمیتوانم خودم را گول بزنم حس لذتبخشیست . شاید اگر کسی با روحیه ای متفاوت به این عارضه دچار شود مثل من لذت نبرد.
هرچند که این قضیه گذراتر از آنست که بتوان اسم عارضه را روی آن گذاشت ولی برای خودش سرگرمیی ست در روزهای اول پس از هجرت!
من وقتی کوچک بودم این اتفاق خیلی برایم می افتاد و اگر جای خوابم عوض می شد وقتی بیدار می شدم چندین ثانیه طول می کشید که مغز من تجزیه و تحلیل کند که من کجا هستم! البته بعدها دیگر مغزم خیلی آلرت شد و دیگر هیچوقت نتوانستم مثل دوران کودکی طوری بخوابم که زمین و زمان را از یاد ببرم. حتی اگر نصف شب کسی از بالای سرم رد شود ناخودآگاه من میداند که آیا من در جایی هستم که چنین اتفاقی عادی است و یا اینکه من باید از جایم بپرم. من تا ده سال پیش هم اینطوری نبودم ولی از زمانی که یک دزد از کانال کولر وارد خانه مان شد دیگر نتوانستم مانند قبل آنچنان عمیق بخوابم و فکر می کردم که حتی یک دزد ممکن است از چاه فاضلاب دستشویی هم وارد خانه شود!
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
عارضۀ دیگری که در غربت گریبان آدم را میگیرد،حس وحشتناک تنهاییست. حس تنهایی را همگی تجربه کرده ایم ،چون انسان ذاتا موجودی تنهاست و با شلوغ شدن زندگی ، این حس لای هزاران چیز مثل سرگرمی و ازدیاد کار و ارتباط با دوست وآشنا ،گاهی گم میشود. ولی کافیست چند روزی اطرافمان خلوت شود و یا توجه اطرافیان را از دست بدهیم ،دوباره ته دلمان حس تنهایی و بی کسی میکنیم. در غربت این حس به مراتب شدید ترست و گاهی چنان گلوی آدم را چنگ میزند که هر لحظه میخواهی از بغض بترکی.

اگر در غربت آدمهای اطرافت زیاد هم باشند ،باز دلت آن کس که نیست را طلب میکند. من گاهی فکر میکنم که با دیدن چه کسی این حس برطرف میشود؟ میبینم که دلم مادر و پدر و خواهر و برادر و همۀ 20 و چند دوست صمیمیی که داشتم را میخواهد، چون هر کدام از آنها یک قسمت زندگیم را پر میکردند و با نبودن هر کدام یک گوشه ای باز خالی می ماند .

البته به مرور زمان و سپری شدن روزهای نخست ،شاید نتوانی به اندازۀ قبل آدم دورو بر خود جمع کنی، ولی چیزهای دیگری مثل کار و سرگرمی و دوستان جدید و بیلهای ماهیانه و... روی تنهاییت را آنچنان میگیرد ،که فقط شبی که از خستگی بیهوش نشده ای ، ممکن است در گوشۀ تختخواب همینطور که زل زده ای به سقف و به کارهای روزت فکر میکنی تا پلکهایت سنگین شود ،یادت بیفتد که چقدر حرف برای گفتن داری که هیچکس نبوده برایش تعریف کنی و فقط آهی می کشی و به خواب میروی .
و این آه صدای همان تنهاییست که مدتهاست زیر خروارها چیز دفنش کرده ای و خیال میکنی مرده! ولی هنوز نفس می کشد.
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
بازهم سلام به همگی
بزرگترین مشگل من همینه
حس تنهایی
وقتی عزیز دوردونه خونه باشید Smile کلی پسر خاله دختر خاله ، عمه دایی ... داشته باشید این جا، از همه مهمتر دوستایی که نصف عمرم باهاشون بودید

با این همه ، باز هم تنهایی زیاد سراغ من میاد ، چه برسه به اونجا (ان شا ا.....ه وقتی رفتم) بدیش اینه که هیچ دوستی خارج از ایران ندارم،
هفته اول دق می کنم
در مورد یه موضوع دیگه
یکی از آشناهامون که از مری لند اومده بود ، می گفت 5 روز به شدت کار می کنن ، شب که میان خونه می افتن تا صبح
آخه اینم شد زندگی Sad
این جوری که 1 ماهه من میمیرم
واقعا این جوریه؟ 5 روز کار سخت شب هم از خستگی می افتن تا صبح؟؟؟
پس چه لذتی داره؟؟
تنهایی ، کار ، غربت ، ...


[عکس: tears.jpg]
دل من سخت گرفته است از این دوری شوم
طاقت دوری یک لحظه دگر نیست مـــــــــــرا

وای از این کندی هر ثانیه از دلتنگــــــــــــــی
که دگر تاب درازای گذر نیست مـــــــــــــــــرا
تنها چیزی که موفقیتهای ما را محدود میسازد، تفکری ست که به ما میگوید نمیتوانی موفق شوی
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، rasarasa ، taherifar ، American Darlin
بازهم سلام
شما از این مینالید که دلتنگ دوست و آشنا میشوید و از تنهایی بیزارید و مینالید!!؟؟ من چه بگویم که گاهی برای اونهایی که باهاشون قهر بودم و سایه همدیگر رو با تیر میزدیم تنگ میشه و گاهی خواب کسانی را میبینم که حتی توی خواب هم باورشون نمیشه ،چه برسه به بیداری که بخوام بگویم براشون چه خوابی بی بی بی !!!! دیدم.

بهرحال مطمئن باشید این صدسال اوّلشه که یه کوچولو تا قسمتی سخته ،وگرنه بقیه اش تا چشم به هم بزنید زود میگذره. این موردی را که عرض میکنم شاید باید اندر خوبی های آمریکا دانست که چه مشغول باشید و چه نه؟ آنقدر کم کم سرتون بند میشه که تا چشم به هم میزنید آخر هفته و ماه و سال شده و می بینید که در عین ناباوری یکی دو سال است که گذشته. منظور پس از گذر تنهایی های اول مهاجرت، زمان بسیار زود میگذرد که البته برای اقوام داخل ایران به همین روانی و زودگذری آمریکا نیست و امیدوارم که خداوند به آنان صبر دهد، که البته سختی های زندگی چنان کرده که عاشقان عشق را فراموش کرده اند و عارفان خدا را از یاد برده اند و ................
بدرود...........ارادتمند..........حمید
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
تشکر کنندگان: Ali Sepehr ، idn ، rasarasa ، nnazi_2005 ، farzad24 ، hoda_ch ، بنيتا ، oghab ، ehsan_ati ، ASALI ، farshadsh ، taherifar ، American Darlin
Idn جان شما دید رو عوض کن همه چیز عوض میشه. اون فامیلتون که ایجوریه چون دیدش به زندگی این بوده (کار کار کار)همینم شده. تازه اگه کارتو دوست داشته باشی خسته که نمیشی هیچ بعد از کارت سرحال هم میشی.از الان فکر منفی نکن . آینده رو تو ذهنت منفی طراحی نکن همون میشه ها.از ما گفتن..
خانه دوست کجاست...
پاسخ
واقعااا ارزش داره 100 تا تشکر بزنم برای سروش جان که امضا خودم رو یاد آوری کردن Big Grin
درسته ، دید آدم مهمه
ولی چی بگم از غم دوری و فراق
تنها چیزی که موفقیتهای ما را محدود میسازد، تفکری ست که به ما میگوید نمیتوانی موفق شوی
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، soroush2031 ، farshadsh ، taherifar
(2010-01-28 ساعت 18:26)idn نوشته:  بازهم سلام به همگی
بزرگترین مشگل من همینه
حس تنهایی
وقتی عزیز دوردونه خونه باشید Smile کلی پسر خاله دختر خاله ، عمه دایی ... داشته باشید این جا، از همه مهمتر دوستایی که نصف عمرم باهاشون بودید

با این همه ، باز هم تنهایی زیاد سراغ من میاد ، چه برسه به اونجا (ان شا ا.....ه وقتی رفتم) بدیش اینه که هیچ دوستی خارج از ایران ندارم،
هفته اول دق می کنم
در مورد یه موضوع دیگه
یکی از آشناهامون که از مری لند اومده بود ، می گفت 5 روز به شدت کار می کنن ، شب که میان خونه می افتن تا صبح
آخه اینم شد زندگی Sad
این جوری که 1 ماهه من میمیرم
واقعا این جوریه؟ 5 روز کار سخت شب هم از خستگی می افتن تا صبح؟؟؟
پس چه لذتی داره؟؟
تنهایی ، کار ، غربت ، ...
آیدین جان
توی هر مهاجرتی خواه ناخواه آدم یک چیزهایی رو از دست میده ، ولی چیزی که به آدم توان ایستادگی می ده ،چیزهاییست که بدست میاری.
هر چه مهاجرت آدم هدفمند تر باشه و بدونه که برای چی داره همۀدوست وآشناها و گذشته رو ول میکنه و میره ،مقابله با حسهای بدی مثل تنهایی و دلتنگی راحت تر میشه.
برای اینکه بتونی دووم بیاری از الان فکر کن که دنبال چه چیزی در مهاجرتی که حاضری همۀ گذشته ات رو براش بدی! فکر کن به دنبال چه هدفی ،داری علایق و نزدیکانت رو که باهاشون بزرگ شدی و بدجوری بهشون عادت کردی رو کنار میذاری.
اگه این اهداف برای آدم مشخص باشه و آدم بدونه که از زندگی تو غربت چی میخواد،تنهایی که سهله با بدتر از اینهاشم میشه مبارزه کرد!
نبینم کسی بترسه و نا امید بشه!
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
من دیگر از انگلیسی صحبت کردن خسته شدم. این هم یکی از عوارض مهاجرته که آدم حرف هیچ کسی رو درست و حسابی نمی فهمه و در ضمن هم نمیتونه حرفش رو آنجوری که میخواد بزنه. اگر میشد که آدم با تمام دوستها و فامیلهاش به امریکا مهاجرت کنه و همه هم توی امریکا فارسی حرف بزنند خیلی خوب میشد.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
من یاد زمان مدرسه ها میفتم که از هر مقطعی می خواستم برم مقطع بالاتر ، احساس دوری از دوستان صمیمی و محیطی که باهاش مانوس بودم و ورود به محیط جدید دلتنگی شدیدی رو سبب می شد ولی بعد از مدتی که دوستهای جدید پیدا می کردم و صمیمی می شدم ، دیگه دلتنگی ها کمتر میشد و از اینکه به مقطع بالاتر رفتم کلی هم لذت می بردم .
(هرچند دوستها و مدرسه های قدیم رو هم هرگز فراموش نکردم ولی دوستها و چیزهای جدید زیادی هم بدست آوردم)
شماره کیس: 2010AS5000
تاریخ دریافت نامه قبولی: May/2009
کنسولگری : Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول : 2nd June/2009
تاریخ کارنت شدن کیس: sep/2009
تاریخ دریافت نامه دوم: 1st oct
تاریخ مصاحبه: 21Oct 2009
تاریخ دریافت کلیرنس:6Nov , 2009
تاریخ دریافت ویزا: 14Nov , 2009
ورود به آمریکا: 14feb , 2010
پاسخ
تشکر کنندگان: merdax ، admin ، lexington ، سارا کوچولو ، nnazi_2005 ، soroush2031 ، N.D ، rad_95 ، farshadsh ، taherifar ، kamali2025
جدیدا به این نتیجه رسیدم که مقایسه ی کشور میزبان با کشور خود آدم اشتباه ترین مقایسه ی تاریخ بشره Smile

مثل این میمونه که بخواهیم متر و با کیلوگرم مقایسه کنیم..............اصلا قابل قیاس نیست....

در هر صورت هر اتفاقی که برای آدم پیش میاد پر ازتضادها و اتفاقات تلخ و شیرینه.....از قبولی در دانشگاه و کار کردن و مهاجرت و هر تغییر اساسی دیگه....پس باید سعی کنیم که در این اتفاقات به جای دیدن نقاط تاریک نقاط روشن و ببینیم و خودمون و با شرایط وفق بدیم...
هر چند که سرعت محاسبه و مقایسه ی مغز در ماههای اول هجرت به بیشترین حد ممکن میرسه ولی تصور میکنم گذشت زمان کمک زیادی به خیلی از مسائل میکنه...
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
پاسخ
بچه هاي عزيز مهاجرسرا مخصوصا اين قسمت سلام
من تا اينجا همه چيز رو خوندم و برام جالب بود
فكر كردم بد نيست منم تفكراتم رو راجع به اين موضوع عنوان كنم
قبل از شروع بحث عنوان كنم كه من عميقا با مقوله سرنوشت مخالفم
استدلالهاي شخصي خودم رو دارم . ثانيه به ثانيه زندگي ما در حال آفرينش هست. شما بايد بدوني كه فردا و فردا ها در حال آفرينش هست نه اينكه فردايي وجود داشته و ما يهوه فردا مي افتيم توش و متاسفانه يك سري آدم هم با مرگشون توي اون فردا نمي افتند
اتفاقا بر عكس فردا ، فردا آفريده ميشه با تعداد جديدي از انسانها
اتفاقات و پيشامدهايي كه براي ما پيش مي ايد دقيقا تصورات ذهني قوي ماست نسبت به اون حادثه
من تا اونجايي كه يادم مي ايد علاقه مند به هنر بودم و البته با تمام شرايطي كه توي ايران هست و همه ميدونيم كه هنر به مفهوم هنر و زائيده فكر هنرمند توي ايران نيست و ....
اما من ادامه دادم
شايد گفتن خيلي از سختيهايي كه كشيدم براي موندن در صحنه هنر بيشتر شبيه يك درام و تراژدي بسيار غم انگيز باشه ولي باور كنيد با ياد آوري اون خاطرات تلخ - اميد و انرژيم براي ادامه مسير بيشتر ميشه
من و خانومم هنوز ايرانيم و بعضي وقتها خانومم ميگه : مطمئني ما ميتوانيم توي آمريكا موفق بشيم
من جوابي كه ميدهم اينه كه ما سختي زندگيمون رو توي تهران پشت سر گذاشتيم حتما اونجا موفق ميشيم
بله اين داستان بر ميگرده به سه سال پيش
من اصفهان بودم . يك جون عاشق و علاقه مند به هنر و هيچ كار ديگه اي هم نداشتم . چون تنها چيزي كه بلد بودم هنر بود و تازه توي اين لحظه ازدواج هم كردم
اين يعني يك جون علاقه مند به هنر- بدون كار- متاهل و تمام مشكلات زندگي و .....
تازه من بايد عنوان كنم كه من هميشه روي پاي خودم بودم و هستم و هيچ كمكي از طرف خانواده ام هم نداشتم و ندارم .
اصفهان نسبت به تهران كوچيكه و جايي براي پيشرفت نيست مخصوصا براي آدم بلند پروازي مثل من
پس من بي پول - تازه متاهل - تصميم گرفتم كه ساكن تهران بشم
خانومم شكه شد ولي چون اميد منو ديد با صحبتهاي من متقاعد شد
حالا بايد چيكار كرد . من تهران رو اصلا بلد نيستم . نميدونم كجا بايد برم تازه پول ندارم . اما تصميم داشتم برم و اينجا بود كه با تصميم من خداوند فردا رو جوري آفريد كه من دوست داشتم چون تصميم منو ديد و شنيد
اومدم تهران ، من توقعم از زندگي خيلي بالاست
آدمي بي پول كه تصميم گرفت بره شهرك غرب زندگي كنه و همين كار رو هم كردم چون فردا مال من بود نه دست سرنوشت !!!!
خلاصه كنم كه طي مدت سه سال با وجود اينكه خيلي سختي كشيدم اما بايد عنوان كنم كه موقعيت هنري و كاري بسيار خوبي پيدا كردم
با وجود اينكه اون اوايل زندگي در تهران بقدري از لحاظ مالي سخت بود و پيشنهادهاي كاري غير از كار هنري خودم بهم ميشد ولي بودن توي كار هنري خودم با دستمزد بسيار كمتر رو در بودن توي يك شغل بغير از كارم رو ترجيح دادم
حالا همون جون بي پول تازه متاهل سه سال پيش - كم كم توي تهران جا افتاد
اما خانومش توي لاتاري برنده شد و قرار شد كه بره آمريكا ( با اميد به خدا )
خيلي از دوستان گفتند تو تازه داري جا مي افتي كجا ميخواهي بري ؟
تازه شرايط برات محيا شده كه كارهاي هنري بزرگي انجام بدي و پولدار شي – كجا داري ميري ؟
ولي من با تندي جواب ميدم ، من شرايط رو براي خودم محيا كردم نه اينكه شرايط براي من بياد چون من اعتقادي به شانس ندارم
يكي از دوستان گفت : همين لاتاري خودش شانسه ديگه .
منم ميگم : خانوم هميشه لاتاري رو معجزه ميدونست ولي من سالهاست كه از خدا ميخواهم براي پيشرفت كارم برم آمريكا نه اينكه بر حسب تصادف يهوه قرعه به نام خانوم من بيوفته . اين شانس نيست ، اين پاسخ خدا به درخواست و تلاش و كوشش من و خانومم هست براي .....
به اين حرفم فكر كنيد . دوستان من - چرا بايد هر كدوم از شما اين قرعه به نامتون باشه
به خدا قسم اين شانس نيست ، بايد دنبال حكمتش باشيد نه اينكه فكر كنيد كه هر كاري اينجا ميكرديد ادامه اش در آمريكا ست
شما تولدي دوباره پيدا كرديد كه بايد روزهاي خوب رو از آفريدگار براي آفرينش طلب كنيد
در مورد عوارض روزهاي سخت ، شايد بايد اينطوري براي من عنوان بشه كه دوباره تلاشي نو براي رسيدن به هدف ا ز سر گرفته ميشه
من تا حالا آمريكا نبودم همچنين اروپا ولي سه سال پيش تهرانم نبودم
البته ممكنه بگيد اينجا ايرانه و تهران با انجا فرق داره بله قبول دارم ولي براي آدم بي پول تهران غربتش خيلي بيشتر ميتونه باشه . در ميان دوستان و جمع فاميل ولي غريبه !!!!!
من به شدت در ادامه مسيرم اميد دارم
نه اينكه بگم انشاالله و منتظر باشم
اصلا اينطور نيست
من از شما دوستان خوبم ميخواهم كلمه انشاالله رو ترك كنيد و بجاش كلمه حتما و بايد رو بكار بريد موفقيت براي بنده ها قطعا خواست خداست پس خواهشا با كلمه انشاالله خودتون رو به دست سرنوشتي كه وجود نداره و ما رو به سكون و بي حركتي دعوت ميكنه نسپاريد
اگر توي كاري موفق نبوديد اونو دست سرنوشت و خواست خدا نسپاريد بگرديد دنبال علتهاي نشدن اون كار كه البته بعضي از علتها به مرور زمان براي ما شهودي ميشه
آخرين مطلبم رو ميگم و ديگه سرتون رو درد نمي يارم .
بچه ها توي هر گرايشي كه هستيد و البته به اون علاقه منديد خواهش ميكنم خوب آنجامش بديد در مجموع بايد عنوان كنم كه با انجام كار درست قطعا انعكاس خوبي از زندگي داريد
اميدوارم با نوشته هام توانسته باشم مطلب مفيدي رو به دوستانم انتقال داده باشم
من از نوشته هاي راساراسا و آرش و شيما و ديگر دوستان گلم هم متشكرم
كاش در كتاب قطور زندگي سطري باشم ماندني
نه حاشيه اي از ياد رفتني

دوستان هنرمند و علاقه مند به هنر : http://mohajersara.com/forumdisplay.php?fid=56
پاسخ
ساسان جان.
با شرحی که در مورد پشتکارت دادی من هم مطمئن هستم که در زندگی و کارت موفق خواهی شد. ولی فراموش نکن که تاس زندگی همیشه جفت شش نیست حتی اگر مثبت ترین نگاه و شدیدترین تلاشها را هم داشته باشیم. ولی می توانیم همانطوری که شما گفتید با تاس یک و دو هم بهترین بازی خودمان را بکنیم و به تاسهای بهتر امیدوار باشیم. تلاش من برای آمدن و ماندنم در امریکا خیلی کمتر از آن چیزی بود که فکر می کردم ولی می دانم که بخش عمده ای از آن را مدیون شانس هستم زیرا اگر یک سری اتفاقات پیوسته نمی افتاد من الآن در تهران و یا کرج بودم. بسیاری از آن شانس ها همان تاس یک و دو بود که به نظر من بدترین شانس ممکن می نمود ولی تاسهای بعدی طوری بود که من گفتم چقدر شانس آوردم که در آن مقطع بدترین شرایط برایم پیش آمد. من نه تنها به سرنوشت معتقد نبودم بلکه حکمت پشت وقایع را هم چرت می دانستم. ولی الآن لااقل می گویم که نمیدانم شاید حکمتی باشد و شاید هم نباشد. بقول یکی از همان فیلسوفهای دیوانه آدم باید تا زمانی که توان دارد مبارزه کند و بعد با رضایت کامل تسلیم سرنوشت شود. در بسیاری از مواقع تلاش برای خیلی چیزها آدم را به جایی نمی رساند. مثلا من خیلی تلاش کردم که زندگی خانوادگی خودم را در امریکا حفظ کنم ولی همه چیز کاملا خارج از کنترل و توان و یا حتی پیش بینی من بود. حتی یک اتفاق ساده نیز می تواند مسیر زندگی انسان را کاملا عوض کند.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
ساسان عزیز، هم استانی گرامی ام سلام
اولا ً دمت گرم که این پشتکار و دنبال کردن رویاهای خود را اینگونه باور دارید. مهم همین است که شما دنیای خود را با تفکر و باور خود چگونه میخواهید بسازید؟ منظور، آیا ما کسانی هستیم که هرچه میرسد(بقول آرش حتی مهره های تاس یک و دو )را باور کنیم که همانها برای ما«بهترین» بوده و هست؟ شاید باور نکنید که من تا لحظه ی آخری که از ایران خارج میشدم، هنوز با خانم و دخترم روی موتورسیکلتمان از شدت سردی زمستان می لرزیدیم و همه ی درها به رویمان بسته میشد. حتی چند بار هم با قرض و قوله، گرفتن وام و ... هم تلاش کردیم که ماشینی بخریم، ولی نمیشد که نمیشد. در آن روزها شاید من و دیگران همه ی این پشامدها و سختی ها را بدی در بدی تصوّر میکردیم.

ولی این همه سختی ، در اصل خیر ما بود که بقول شما وقتی به آمریکا بیاییم، نخواهیم دائم ویلای بابام و کارخانه ی داداش و باغ بزرگ عموجان و سفرهای اروپا و ... ام را پیش چشم بیاورم و نتوانم مهاجرت را دوام بیاورم. آنقدر سختی کشیده نباشیم که با کمترین سختی، جا بزنیم. آنقدر درد به دل نداشته باشیم و نشنیده باشیم که دوری از همزبانان و اقوام و ... را دوام نیاوریم. آری عزیز، اگر هم پس از مهاجرتتان، به ظاهر مقایسه ای به میان بیاید که خیلی از چیزها را از دست داده ایم، باید مطمئن باشیم که بهترین ها، همانی است که داریم. اگر قرار بود که من این زمان با کسانم در ایران باشم که حتما ً میبودم، اکنون قرار است اینجا باشم، دوست و همدمم شماها باشید و حتی اگر فاصله ها میانمان باشد، گرمای همدلی مان بحدی باشد که نبود همزبانان کشور و دیارم را آنچنان محسوس نکند. آری این زمان، قرار است که کارم این باشد و شهرم لکسینگتون باشد و ....

از قدیم گفته اند: جوینده، یابنده است. آنکس که بخواهد و عاشق باشد، اگرچه دیر یا زود، بدست خواهد آورد. صد البته که هر زمان که صلاح او باشد و قرار است رخ بدهد، فرا رسد. شاید در اوایل مهاجرت مجبور به انجام کارهایی بشوید که با علاقه و تخصص شما جور نباشد؛ امـّا مطمئن باشید در همان دوره ی کاری هم تجربیاتی برای شما قرار داشته که باید شما می آموختید و در زمان مقتضی به کار ببندید و همان کار و شرایط و سختی ها و... «بهترین ها» بوده است؛ حتی اگر سخت تر از زهر.
پیروز باشید.....ارادتمند حمید نجببادی میزوری لکسینگتونی
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
rs232
جان سلام
ممنون از بابت نقد زيبايت
من نوشته هاي شما را هميشه دوست داشته ام و مطالعه ميكنم . اتفاقا بايد بگويم از نوشته هاي شما بسيار آموخته ام و ممنون
من هميشه و همواره بر اين اصل اعتقاد به وظيفه و ديدن نتيجه مطلوب و همچنين نبودن سرنوشت از پيش تعيين شده استوارم
شايد نتيجه زندگي هر انساني با انسان ديگري حداقل در ظاهر متفاوت باشد و اين تنها به تفكر او را جع به آينده و كنون و يا حتي گذشته بر ميگردد
بودا ميگويد : راهي به سوي خوشبختي وجود ندارد - خوشبختي خوده راه است
منم دوست دارم توي راه بميرم نه اينكه در جستجوي چيزي باشم كه احساس كنم وجود داره ولي نيست
فرق اسپيلبرگ فيلمساز و يا حتي چارلي چاپلين( معجزه سينما) با من تازه كار در همين اعتقادات متفاوت هست
آرش جان ممنون


lexington
عزيز ، همشهري گلم سلام
باور كن بقدري حس همزادپنداري من قوي هست كه با سردي شما و خانواده محترمتان در روي موتور و گرمي كنوني شما و خانواده تان ارتباط برقرار نمودم
همين سردي گذشتست كه كنون شما را به آينده و بهتر شدن ميكشاند پس اگر شما به دنبال سرنوشت ميبودي
حتما حالا هم بايد دوباره روي موتور بلرزي و يا يك ماشين معمولي داشته باشي
هرچند كه من اصلا منظورم مسائل مادي نيست ولي تنها چيزي هست كه ميشه روش حرف زد
اون مسائل معنوي هم هميشه جايگاه خودش رو داره
حميد جون دوستت دارم دا دا

باور كنيد با همين صحبتهايي كه مابين ما بچه ها توي همين دنياي مجازي اتفاق مي افته چنان دوستي شكل ميگيره كه من به ايراني بودنم به اينكه دوستان گلم حتي توي آمريكا و بسيار بسيار دور تر از من _ باز با ذوق برام مينويسند و به خدا همتون رو دوست دارم
و اميدوارم ما بتوانيم بعد از گذشت اين همه سال از تمدن ايراني بودن و ناپديد شدن اون تمدن
اون تمدن رو باز گردونيم و هميشه ايراني باشيم نه عذرا خانوم ( كه اينم بحث داره )


دوستتون دارم
كاش در كتاب قطور زندگي سطري باشم ماندني
نه حاشيه اي از ياد رفتني

دوستان هنرمند و علاقه مند به هنر : http://mohajersara.com/forumdisplay.php?fid=56
پاسخ
میشه چند مورد از تمیزترین و بهترین شهرهای آمریکا رو نام ببرید لیلی جان و آرش جان میشه بگید کجا زندگی میکنید؟
پاسخ
تشکر کنندگان: taherifar




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان