2011-07-20 ساعت 01:06
همیشه وقتی عزیزی را از دست می دهیم, با خود می گوییم, "ای کاش یک دل سیر می دیدم اش" , "ای کاش سفر نمی رفتم و کنارش می ماندم" ای کاش...
ما بیشتر از این نمی توانیم از وجود پدر و مادر خود لذت ببریم. ما هیچ وقت نمی توانیم یک دل سیر مادرمان را ببینیم. چون ما محکوم به این محدودیت تنانه هستیم. امروز من , در کنار مادرم زندگی می کنم. هر صبح مادرم را می بینم که با نان بربری تازه از در حیاط وارد می شود. صبحانه را آماده می کند. با او گپ نمی زنم, نه اینکه با او قهر باشم, نمی دانم چه بگویم, نمی دانم چگونه از وجودش لذت ببرم.
عصرها با چای سبز می شینیم و تلوزون تماشا می کنیم. نمی دانم چه کنم, سرم را روی زانو اش بگذارم و او هم دست مهربان اش را روی سرم بگذارد. چون کودکی ها, دست اش مانند نسیمی از گندمزارهای موی ام عبور می کند. این نهایت لذت است, ولی دگر خجالت می کشم, آخر برای خود مردی شده ام. چه غرور بی جایی!
این خود خواهی من است که شما را مجبور به خواندن این هذیان های غبار گرفته کنم. راست اش من دوست دارم بروم غرب برای ادامه تحصیل و کسب تجربه های جدید. پس از پایان تحصیلات ام حتمن برمی گردم. تا باز همو چای سبز و نوازش های مادرم.
ما بیشتر از این نمی توانیم از وجود پدر و مادر خود لذت ببریم. ما هیچ وقت نمی توانیم یک دل سیر مادرمان را ببینیم. چون ما محکوم به این محدودیت تنانه هستیم. امروز من , در کنار مادرم زندگی می کنم. هر صبح مادرم را می بینم که با نان بربری تازه از در حیاط وارد می شود. صبحانه را آماده می کند. با او گپ نمی زنم, نه اینکه با او قهر باشم, نمی دانم چه بگویم, نمی دانم چگونه از وجودش لذت ببرم.
عصرها با چای سبز می شینیم و تلوزون تماشا می کنیم. نمی دانم چه کنم, سرم را روی زانو اش بگذارم و او هم دست مهربان اش را روی سرم بگذارد. چون کودکی ها, دست اش مانند نسیمی از گندمزارهای موی ام عبور می کند. این نهایت لذت است, ولی دگر خجالت می کشم, آخر برای خود مردی شده ام. چه غرور بی جایی!
این خود خواهی من است که شما را مجبور به خواندن این هذیان های غبار گرفته کنم. راست اش من دوست دارم بروم غرب برای ادامه تحصیل و کسب تجربه های جدید. پس از پایان تحصیلات ام حتمن برمی گردم. تا باز همو چای سبز و نوازش های مادرم.