2010-02-01 ساعت 22:37
با سلام
قبل از هرچیز، از دوستان مدیر و مسئول خواهش میکنم چنانچه این نوشته باید به مکان و زیر مجموعه ی دیگری منتقل شود؛ و همچنین اگر نیاز به ویرایش دارد؟ زحمت آنرا بکشند. و از دیگر دوستان عزیز عاجزانه درخواست میکنم در ابراز نظر خود، نسبت به موارد و خطرات احتمالی برای مهاجرسرا، دقت بیشتری داشته باشند.
این روزها دست و دلم به هیچ کاری نمیرود و سخت فکرم مشغول هموطنان داخل ایران است که با این سختی های روزگار و اقتصادی و ... چه میکنند؟؟ باورکنید گاهی وقتها، زمانیکه یکی از اقوام برایم از سخت شدن زندگی عادی و امور معیشتی خود و دیگران یاد میکنند؛ چنان به هم میریزم که آنها فکر میکنند من از دست آنان ناراحت شدم و یا اینکه خود در راحتی بسر میبرم و بی خیال آنان شده ام؟؟ امــّا واقعیت کلام این است که آن قدیمها کمی اهل دل و شعر و موسیقی بودیم و غربت هم با آن غم معروفش، کاری کرده که همچون بچهّ ها حسابی شکننده شوم و باشم و شبنم چشمانم، به هربهانه ای، بر گونه ام جاری باشد و بقول بازیگر مشهور فیلم «سوته دلان» ساخته ی شادروان علی حاتمی، ثوابش برسه به داداش حبیبم که اهل روضه و مسجد نیست.
این حرفهایی را که دارم مینویسم نه فقط به عنوان درددل است بلکه ذکر سوالی است که دائم در ذهنم میچرخد که «آیا واقعا ً ایران و ایرانی شایسته ی یک چنین روز و روزگاری است؟؟» من قصد ندارم به خاطر عواملی که همه ی شما میدانید صحبتی از «س.ی.ا.س.ت» بیاورم؛ بلکه ریشه ی اصلی آن را میجویم و افسوس میخورم؟ همانطور که میدانید، یکی از عوامل اصلی شکل گرفتن فرهنگ هر کشوری «م.ذ.ه.ب» بود و هست، ولی آیا چه عاملی باید سبب شود که فرهنگ غنی و چندهزارساله ی ایرانی که حتی بر مهاجمان تاثیر میگذاشت و زبان و فرهنگ فارسی و ایرانی را در سراسر دنیا، رواج میداد؛ امروزه به روزی افتاده باشد که عجیب ترین و غیرعقلی ترین خرافه ها، اینگونه در جان و پوست مرمانمان نفوذ کند؟ به حدّی که حتی بعد از کلـّی توجیه و روشنگری، باز ته ته ذهنشان به آن افکار پوچ باور داشته باشد.
هنوز که هنوز است میشنویم گاوی هنگام سربریده شدن، نام فلان کس را گفته است و در فلان شهر، دختربچه ای به فلان کس دشنام داد و به میمون تبدیل شد و .... آیا واقعا ً در قرن بیستم که علم و فناوری در اوج خود است هنوز باید آنقدر ساده اندیش باشیم و از نظر علمی ندانیم که برای وجود یک مومیایی ماهی نادر و عجیب اقیانوس ها در موزه ی شهر، تبدیل انسانی به حیوان در کار نبوده و نیست؟؟؟ جالب است اینگونه آدمها، وقتی صحبت از احتمال وجود اندیشه ی «داروینیسم»و تکمیل شامپانزه به انسان می شود؛ آن را به شدّت محکوم و حتی کفر میدانند و اگر هم از دستشان برآید، حکم «مُ.ح.ا.ر.ب» بودن دیگران را نیز صادر و اجرا هم میکند!!؟؟
باورم براین است که بسیاری از آدمهایی که چنین خرافه هایی را گسترش میدهند و بدنبال آن هستند که در گردی و سایه چاله های سطح ماه؛ فلان کس را نشان بجویند، کم ارزش ترینهای عالم خلقت هستند که مقام پست انسانی را از شان حیوان هم پایین تر برده اند. یاد آنانی گرامی که با سوختن وجودشان، باعث روشن ماندن چراغ اندیشه ی انسانها شدند و بقول شادروان شریعتی« اگر نمی توانی بالا بروی، سیب باش؛ تا اندیشه ای را بالا ببری». یاد آنانی گرامی باد که با خون خود درخت کهنسال وطنم را آبیاری کردند و میکنند؛ شاید ما نیز ذره ای میهن پرستی را از آنان بیاموزیم. سروده ی زیبای فردوسی پاکزاد، تقدیم شما باد
در این خاک زرخیز ایران زمین.............نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود..............وز آن، کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان..........گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ی ناب یزدان پاک................همه دل، پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد ...................... ز پشت فریدون نیکو نهاد
«بزرگی» به مردی و فرهنگ بود .........گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما ............که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که؟انداخت آتش در این بوستان .........کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟ .......خرد را فکندیم این سان زکار ؟
نبود این چنین کشور و دین ما ..........کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور، آباد بود ..........همه(فقط)، جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت ..........کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر................گرامی بـُد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت....نه بیگانه جایی دراین خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت ..........که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد ...............که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند...... .....کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم...........کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن ..........به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است.............دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم..............برون سر از این بار ننگ آوریم
قبل از هرچیز، از دوستان مدیر و مسئول خواهش میکنم چنانچه این نوشته باید به مکان و زیر مجموعه ی دیگری منتقل شود؛ و همچنین اگر نیاز به ویرایش دارد؟ زحمت آنرا بکشند. و از دیگر دوستان عزیز عاجزانه درخواست میکنم در ابراز نظر خود، نسبت به موارد و خطرات احتمالی برای مهاجرسرا، دقت بیشتری داشته باشند.
این روزها دست و دلم به هیچ کاری نمیرود و سخت فکرم مشغول هموطنان داخل ایران است که با این سختی های روزگار و اقتصادی و ... چه میکنند؟؟ باورکنید گاهی وقتها، زمانیکه یکی از اقوام برایم از سخت شدن زندگی عادی و امور معیشتی خود و دیگران یاد میکنند؛ چنان به هم میریزم که آنها فکر میکنند من از دست آنان ناراحت شدم و یا اینکه خود در راحتی بسر میبرم و بی خیال آنان شده ام؟؟ امــّا واقعیت کلام این است که آن قدیمها کمی اهل دل و شعر و موسیقی بودیم و غربت هم با آن غم معروفش، کاری کرده که همچون بچهّ ها حسابی شکننده شوم و باشم و شبنم چشمانم، به هربهانه ای، بر گونه ام جاری باشد و بقول بازیگر مشهور فیلم «سوته دلان» ساخته ی شادروان علی حاتمی، ثوابش برسه به داداش حبیبم که اهل روضه و مسجد نیست.
این حرفهایی را که دارم مینویسم نه فقط به عنوان درددل است بلکه ذکر سوالی است که دائم در ذهنم میچرخد که «آیا واقعا ً ایران و ایرانی شایسته ی یک چنین روز و روزگاری است؟؟» من قصد ندارم به خاطر عواملی که همه ی شما میدانید صحبتی از «س.ی.ا.س.ت» بیاورم؛ بلکه ریشه ی اصلی آن را میجویم و افسوس میخورم؟ همانطور که میدانید، یکی از عوامل اصلی شکل گرفتن فرهنگ هر کشوری «م.ذ.ه.ب» بود و هست، ولی آیا چه عاملی باید سبب شود که فرهنگ غنی و چندهزارساله ی ایرانی که حتی بر مهاجمان تاثیر میگذاشت و زبان و فرهنگ فارسی و ایرانی را در سراسر دنیا، رواج میداد؛ امروزه به روزی افتاده باشد که عجیب ترین و غیرعقلی ترین خرافه ها، اینگونه در جان و پوست مرمانمان نفوذ کند؟ به حدّی که حتی بعد از کلـّی توجیه و روشنگری، باز ته ته ذهنشان به آن افکار پوچ باور داشته باشد.
هنوز که هنوز است میشنویم گاوی هنگام سربریده شدن، نام فلان کس را گفته است و در فلان شهر، دختربچه ای به فلان کس دشنام داد و به میمون تبدیل شد و .... آیا واقعا ً در قرن بیستم که علم و فناوری در اوج خود است هنوز باید آنقدر ساده اندیش باشیم و از نظر علمی ندانیم که برای وجود یک مومیایی ماهی نادر و عجیب اقیانوس ها در موزه ی شهر، تبدیل انسانی به حیوان در کار نبوده و نیست؟؟؟ جالب است اینگونه آدمها، وقتی صحبت از احتمال وجود اندیشه ی «داروینیسم»و تکمیل شامپانزه به انسان می شود؛ آن را به شدّت محکوم و حتی کفر میدانند و اگر هم از دستشان برآید، حکم «مُ.ح.ا.ر.ب» بودن دیگران را نیز صادر و اجرا هم میکند!!؟؟
باورم براین است که بسیاری از آدمهایی که چنین خرافه هایی را گسترش میدهند و بدنبال آن هستند که در گردی و سایه چاله های سطح ماه؛ فلان کس را نشان بجویند، کم ارزش ترینهای عالم خلقت هستند که مقام پست انسانی را از شان حیوان هم پایین تر برده اند. یاد آنانی گرامی که با سوختن وجودشان، باعث روشن ماندن چراغ اندیشه ی انسانها شدند و بقول شادروان شریعتی« اگر نمی توانی بالا بروی، سیب باش؛ تا اندیشه ای را بالا ببری». یاد آنانی گرامی باد که با خون خود درخت کهنسال وطنم را آبیاری کردند و میکنند؛ شاید ما نیز ذره ای میهن پرستی را از آنان بیاموزیم. سروده ی زیبای فردوسی پاکزاد، تقدیم شما باد
در این خاک زرخیز ایران زمین.............نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود..............وز آن، کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان..........گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ی ناب یزدان پاک................همه دل، پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد ...................... ز پشت فریدون نیکو نهاد
«بزرگی» به مردی و فرهنگ بود .........گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما ............که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که؟انداخت آتش در این بوستان .........کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟ .......خرد را فکندیم این سان زکار ؟
نبود این چنین کشور و دین ما ..........کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور، آباد بود ..........همه(فقط)، جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت ..........کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر................گرامی بـُد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت....نه بیگانه جایی دراین خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت ..........که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد ...............که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند...... .....کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم...........کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن ..........به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است.............دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم..............برون سر از این بار ننگ آوریم
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید