از مدیران محترم درخواست میکنم چنانچه این مطلب باید در مکانی دیگر منتشر میشده؛ زحمت انتقال آن را بکشند....متشکرم.
هنوز که هنوزه خوب یادمه که دم دمای غروب یکی از روزهای تیرماه بود که در عین گرمی هوای تابستان، واسه ی خودم دلخوش بودم که واسه ی خودم یه مکانی امن و راحت دارم و دیگه کسی کاری به کارم نداره. توی عالم خودم غرق بودم که آرام آرام حس کردم داره یه اتفاقتی میافته و سروصداهایی میآد. راستش زیاد به اینجور حرفها اهمیتی نمیدادم و تقریباً عادت کرده بودم... ولی اینبار انگار از نوع دیگری بود... یه دفعه مادرم(ننه) از خود بی خود شد و دستش را به دلش گذاشت و نشست روی زمین و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که داد بزنه و خواهربزرگم را صدا بزنه.
هنوز که هنوزه خوب یادمه که دم دمای غروب یکی از روزهای تیرماه بود که در عین گرمی هوای تابستان، واسه ی خودم دلخوش بودم که واسه ی خودم یه مکانی امن و راحت دارم و دیگه کسی کاری به کارم نداره. توی عالم خودم غرق بودم که آرام آرام حس کردم داره یه اتفاقتی میافته و سروصداهایی میآد. راستش زیاد به اینجور حرفها اهمیتی نمیدادم و تقریباً عادت کرده بودم... ولی اینبار انگار از نوع دیگری بود... یه دفعه مادرم(ننه) از خود بی خود شد و دستش را به دلش گذاشت و نشست روی زمین و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که داد بزنه و خواهربزرگم را صدا بزنه.
حرفهایی که بین مادرم و خواهرم رد و بدل شد را درست متوجه نشدم؛ فقط هرچه بود خواهرم دوتا پا داشت و دوتا دیگه قرض کرد و به سرعت از خانه زد بیرون. ساعتی گذشت تا سر و کلـّه ی او و «حج زهرا ماماچه» پیدا بشه. با شنیدن صدای حج زهرا بود که هوری دلم ریخت و شستم خبردار شد که توی این حین و بین هرچی که نباشه یه نقشه ایی برای من یکی توی کاره. با امر و نهی کردن های حج زهرا که عادت همیشگی اش بود و بیشتر به جیغ جیغ کردن زنانه شبیه بود؛ اهل منزل همگی به تقلا افتادند و هرکسی گوشه ای میدوید و کاری میکرد.
اون یکی آبگرم میخواست و این یکی حولـّه به دست میدوید توی اتاق و بیچاره مادرم هم دست به پهلو، افتاده ی بستر بود و جز نالیدن و هر از گاهی دست به دامن این امام و اون امامزاده شدن کاری دیگه ای نمیتونست بکنه. هرچه بود همینطور درد مادر بیشتر میشد. همین طول کشیدن چند ساعته باعث شده بود همه نگران باشند و در این حین و بین هم طبابتهای پیرزنانه پشت سرهم صادر میشد و بیچاره خواهرم باید توی اون تاریکی شب دنبال آب زدن تکه ای کاهگل باشد تا دم بینی مادرم بگیرند که شاید عطر نم آب بر روی کاهگل سبب بهتر شدن حال او بشود.... البته من یکی هنوز که هنوزه دلیل اینکه عمـّه ی پیرم(حج مریم) طلب «خشت» کرد را نفهیمدم.
شب از نیمه گذشته بود و همه هول کرده و عرق ریزان و نگران حال ننه، دست به دامن دعا و کتاب و قرآن و همه ی 124 هزار پیامبر شده بودند و کم کم کار به جایی کشید که پدرم را از خواب بیدار کردند و از او خواستند به پشت بام برود و اذان بی موقع بگوید شاید که خداوند رحمتش را شامل حال مادر بکند... راستش من با دیدن همه ی این سختی ها و دربه دری هایی که این و آن میکشیدم شرمم میومد که بخواهم همچنان بی تفاوت بمانم و سرانجام راضی شدم و درست سپیده دم یکشنبه 30 تیرماه 1347 شمسی بود که قدم نامبارکم را به این عالم گذاشتم.
از همون لحظه ی اوّل بود که همگی ریختند سرم که چرا اینقدر دست به دست میکردم و مادرم رو با خطر مرگ روبرو کرده بودم؟ زهرا ماماچه آنقده عصبانی بود که هنوز از راه رسیده نرسیده؛ چنان محکم به پشتم کوفت که اشکم دراومد. جالبه که من میون اشک و گریه هی قسم میخوردم که بابا تقصیر من نبود و کلـّه ی توخالی گـُنده ام مانع به خشت افتادنم بود و آنها هم بی تفاوت به حال و احساس من فقط خدا رو شکر میگفتند و میخندیدند و از تاپوچی(تـُپـُل مـُپـُل) بودنم ذوق زده بودند.
هنوز دوسه روزی نگذشته بود که باز سروکـلــّه ی حج زهرا ماماچه پیدا شد و انگاری که هنوز از دستم عصبانی بود. چراکه به محض رسیدن یه بقچه ای از ابزار آلات و قیچی و چاقو را گشود و باز بلایی دیگر و درد و سوزش بریده شدن قسمتی از وجودم و پرتاب آن به توی باغچه درکار بود. با آنکه سخت میگریستم؛ با چشم خود دیدم که پاره ای از جانم رفت و به سرعت توسط خروس بلعیده شد. لطفاً نپرسید که از آن روز به بعد آقا خروسه بجای قوقولی قوقول، چه آوازی سر داد؟ که شرمم میاد. این گذشت و تازه چشم و گوشم بازتر شده بود که پدرم را برای انتخاب اسم این شانزدهمین بچـّه اش صدا کردند. پیرمرد بیچاره که در سن حدود 70 سالگی اش دوباره پسر دار شده بود؛ فکری مانده بود که چه اسمی را انتخاب کند که با اسم یازده پسر دیگه اش جور دربیاید و همردیف عبدالله و اسدالله وفتح الله و...باشد؟ دروغ چرا یه دفعه چنان ترسی تمام وجودم را گرفت که نکنه اسم «یدُال ل ل لله»و«قدرت الله»و«رحمت الله» را برگزینند که حسابی لایـَتـچــَسبـَک بود. خدا را شکر برادرم به دادم رسید و اسمی عربی و آنهم با پیشوند«عبدال+حمید» برایم انتخاب کرد.
یادمه روزگاری که سن و سالی در حدود 18 سال داشتم مادر مرحومم وعده ای سرخرمن به من می داد و می گفت:«ننه !!! نبین حالا بختت اینجوری شده که پرستاری از پدر و مادری پیر نصیبت شده، یه فالگیری گفته که وقتی چهل سالت بشه میری مکـّه و آمرزیده میشی». راستش من هنوز پا به سن چل چلی نگذاشته بودم که، به آمریکا آمدم. هرچه هست بیخیال پول خرج کردن توی کشور عربها و دوقلوکردن اسمم که حمید و حـــــاج حمید چنان توفیری با هم نمیکرد و آدمی کو؟ حالا هم باورم نمیشه که چشم به هم بزنم و این روزها به سن 43 ســــــالــــگی پا بذارم...... خب مگه چیه؟ نـکـنــه فکر میکنید من دوسال از خدا کوچیکترم که همگی با هم گفتید: آآآآآ... 43 ســــال !!! خوبیه زندگی توی آمریکا اینه که میگند: 42 سالم بیشتر نیست و هروقت سال رو پرکردم؛ باید بشمرم... یه چیزی دیگه اینکه معتقدند: سالهای عـُمر همه اش عددند و مهم کیفیتشه.
هرچه هست؛ توی ایران که خبری از جشن تولـّد در کار نبود و از اون زمانی هم که اومدیم آمریکا، وقوع زادروز تولدم در وسط تابستان سبب شده که هرسال دستمون یه جورایی بند بوده. یه سال دستمون به اثاث کشی و سال دیگه به دلهره ی تمدید ویزا و امسال هم که به جشن عروسی پسر برادرآمریکایی ام مشغولیم. در این بین هم اکثر دوست و آشنا از برگزاری مراسم سالروز که هیچ، از یه تولد مبارک گویی خشک و خالی هم غافل میشند. اگه شانس من باشه میترسم بعد مـُردنم از مراسم ختم و سوّم و هفته و چهلم و سال نیز غافل بشند و اصلاً یادشون بره که حمید کی آمد و کی رفت؟ البته همون هم عشقه. فعلاً که هستیم و به خدمتگزاری شما عزیزان خرسند و بقول آمریکاییها طول زندگی مهم نیست و باید به عرض آن چسبید که من یکی از ارتفاعش هم چیزی نفهمیدم.
**** پینوشت:
1- در قدیم هنگام زایمان زنی باردار، ماماها درخواست 8 خشت خام میکردند و آنها را در دو ردیف میچیدند و زائو را بر روی آن میخواباندند....بهمین علـّت در گفتار عامیانه وقتی میپرسند که مثلاً حمید اهل کجاست؟ میگند: توی نجبباد رو خشت افتاده. البته دلیل اصلی آن را نمیدانم و شاید به گونه ای رمز آمیز بین خشت هنگام تولد و خشتی که زیر سر مرده در گور مینهند ارتباطی باشد...جهت اطلاعات بیشتر به هم سن و سالهای من و ننه جون، باباجونهای عزیزتون مراجعه فرمایید.
1- در قدیم هنگام زایمان زنی باردار، ماماها درخواست 8 خشت خام میکردند و آنها را در دو ردیف میچیدند و زائو را بر روی آن میخواباندند....بهمین علـّت در گفتار عامیانه وقتی میپرسند که مثلاً حمید اهل کجاست؟ میگند: توی نجبباد رو خشت افتاده. البته دلیل اصلی آن را نمیدانم و شاید به گونه ای رمز آمیز بین خشت هنگام تولد و خشتی که زیر سر مرده در گور مینهند ارتباطی باشد...جهت اطلاعات بیشتر به هم سن و سالهای من و ننه جون، باباجونهای عزیزتون مراجعه فرمایید.
2-میدونم که باشنیدن عدد 16 دهانتان از تعجب باز مونده. بذار خیالتون رو راحت کنم که هفدهمین بچه هم پس از من پا به عرصه ی وجود نهاد و تازه این تعداد اونهایی هستند که موندند و بزرگ شدند. تصوّرش را بکنید که اگه همه ی 25!! یا 30 تا بچه مونده بودند در کنار 3 - 4 تا زن علنی بابای مظلوم من چه میشد؟ هرچند که روزگار بی انصاف، سرناسازگاری با حج آقا(بابا)ی من داشت و نذاشت از بی کس و کاری دربیایم و یه چهارتا زن پدر و برادر دیگه ای داشته باشیم.... چی فکر میکنی؟ بابام اهل عمل بوده!!! این منم که بی بخارم.........
3
-توی آمریکا رسمه که وقتی روز تولد اشخاص فرا میرسه؛ اون روز هرچی که میلشه انجام میده و انتخاب خوراکی ها هم به میل اوست و... از همه مهمتر اینکه تمام روز یه دونه روبان که روش نوشته Birthday Boy & Girl به لباسش آویزون میکونند که فکر کنم از Boy بودن من یکی گذشته است. حالا که خبری نیست ولی قراره همه ی جشن تولـّد هامون رو جمع کنند و یه باره بذارند وقتی 50 سالم شد به رسم آمریکایی ها یه جشن تولـّد درست و حسابی برامون بگیرند....البته به شرط زنده بودن.
آرزوی سرسلامتی و آرامش ذهن و روح فردفرد شما را دارم.....هدف از این نوشته نشاندن لبخندی برلبانتان بود و امیدورم که دراین زمینه موفق بوده باشم....بدرود.....ارادتمند حمید میزوری نجببادی
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید