کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
جملات و قصه های پند آموز روز
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای که چه قدر اینجا گرمه !!!
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
پاسخ
آرامش...(زیاد بی ربط به وضع و حال ماها هم نیستWink )


پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.
اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود.
آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند هیچ هماهنگی نداشت.!
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.
آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، بلکه چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود..این تنها معنای حقیقی آرامش است ...
Lottery 2010
U.S Citizen
Los Angeles, CA

Nothing is impossible
پاسخ
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید:....

"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است...
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
پاسخ
روزنه هاي زندگي


روزي ، گرگي در دامنه کوه متوجه يک غار شد که حيوانات مختلف از آن عبور مي کنند. گرگ بسيار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمين کند، مي تواند حيوانات مختلف را صيد کند. بدين سبب، در مقابل خروجي غار کمين کرد تا حيوانات را شکار کند.

روز اول، يک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گريزي پيدا کرد و از معرکه گريخت. گرگ بسيار دستپاچه و عصباني شد و سوراخ را بست. گرگ گمان مي کرد که ديگر شکست نخواهد خورد.

روز دوم، يک خرگوش آمد. گرگ با تمام نيرو به دنبال خرگوش دويد اما خرگوش از سوراخ کوچک تري در کنار سوراخ قبلي فرار کرد. گرگ سوراخ هاي ديگر را بست و گفت که ديگر حيوانات نمي توانند از چنگ من بگريزند.

روز سوم، يک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسيار تلاش کرد تا سنجاب را صيد کند. اما سرانجام سنجاب نيز از يک سوراخ بسيار کوچک فرار کرد. گرگ بسيار عصباني شد و کليه سوراخ هاي غار را مسدود کرد. گرگ از تدبير خود بسيار راضي بود.

اما روز چهارم، يک ببر آمد. گرگ که بسيار ترسيده بود بلافاصله به سوي غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقيب کرد. گرگ در داخل غار به هر سويي مي دويد اما راهي براي فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.!!:Wink
Lottery 2010
U.S Citizen
Los Angeles, CA

Nothing is impossible
پاسخ
تشکر کنندگان: nicole.gemini ، alireza.nayyeri ، mavarfan ، Iman-gta ، سمبل
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشانش شدو کنارش نشست مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده
در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و
از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را
انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام
و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است
و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت

دوست من ....برگ یا سنگ بودن
انتخاب با توست


اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
پاسخ
تشکر کنندگان: wushu kung fu ، alireza.nayyeri ، Iman-gta ، سمبل
سلام
من هم از وب شاعره
http://www.shaereh.blogfa.com/cat-14.aspx
این ها را که از شاعر بزرگ جناب آقای سعدی شیرازی میباشد انتخاب کردم


با بَدان کم نشین که صحبت بد

گرچه پاکی تو را پلید کنـد

آفتاب بِدان بزرگی را

پارۀ ابــر ناپـــدید کنــــد
0000000000000000000000000000000
به چه کار آيدت ز گل طبقی ++++ ++++++ازگلستان من ببر ورقي


گل همين پنج روز و شش باشد+++ +++ وين گلستان هميشه خوش باشد
000000000000000000000000000000
اگــــر زباغ رعیت ملـــک خـــورد سیبی

بر آورنـــد غلامان او درخت از بیـــــــخ

بـــه پنج بیضه کـــه سلطان ستم روا دارد

زننــــد لشکـتریانش هزار مرغ به سیـــخ


0000000000000000000000000000000000
چــــو کـــردی با کلوخ انداز پیکــار

سر خود را به دست خــود شکستی

چـــو تیر انداختی در روی دشمـــن

حــذر کن کانـــدر آماجش نشسـتــی

پاسخ
تشکر کنندگان: Iman-gta


ببخشید شما ثروتمندید ؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.

هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.

بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.

مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

(ماریون دولن )
تونل ها نشان می دهند در دل سنگ ها هم میتوان راه ساخت.....

"اینجآ بجز دوری تــو چیزی به مــن نزدیک نیست"
پاسخ




روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود، هدیه‌ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می‌شناخت.

دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان.

آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می‌کشیدند.

پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد...

ماهها گذشت و روزی قوش‌پرور نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند. اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد ...!

پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!

دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید.

اما کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، اما روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید...

بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. اما سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند.

فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد...

درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید.

بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به راز این کار پی ببرد.

زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!

زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها، رازی در میان نیست تا برملا سازم؛ معجزه ای نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید...!

و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.

زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.

اما مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم.

به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در هراسیم.

امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.

به آشناها خو کرده‌ایم و از ناآشناها دل بریده.

راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.

زندگی یک‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است.

از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم.

باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.

پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم ...

منبع : متن انگلیسی: Why Walk When You Can Fly اثر ایشا جود Isha Judd

سخن روز : کسی که خطر نمی کند و ناکام نمی شود، چه بسا هرگز حرکت نمی کند و به جلو نمی رود. جان ماکسول
تونل ها نشان می دهند در دل سنگ ها هم میتوان راه ساخت.....

"اینجآ بجز دوری تــو چیزی به مــن نزدیک نیست"
پاسخ
تشکر کنندگان: یاشار و ماری ، Shiva7223 ، Iman-gta ، mavarfan
ازادی یعنی این میخواهم نه برده باشم و نه برده دار.
کسی که"امروز"از"دیروز"اگاهتر نباشد انسان خردمندی نیست.
ابراهام لینکلن
I have a dream
حالا!!!
پاسخ
تشکر کنندگان:
فکر کنم خیلی از شما این ایمیل رو دزیافت کرده باشین
اخ من توی 1 هفته از سه نفر این ایمیلو دریافت کردم.چون خیلی خوشم اومد واسه کسایی که نخوندمش می ذارم





ارزش

Value

To realize The value of a sister, Ask someone Who doesn't have one

ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد


To realize The value of ten years, Ask a newly Divorced couple

ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند


To realize The value of four years, Ask a graduate

ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس


To realize The value of one year, Ask a student who Has failed a final exam

ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است


To realize The value of one month, Ask a mother who has given birth to a premature baby

ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است


To realize The value of one week, Ask an editor of a weekly newspaper

ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس


To realize The value of one hour, Ask the lovers who are waiting to meet

ارزش یک ساعت را، از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند


To realize The value of one minute, Ask a person who has missed the train, bus or plane

ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است


To realize The value of one-second, Ask a person who has survived an accident

ارزش یک ثانیه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است


To realize The value of one millisecond Ask the person who has won a silver medal in the Olympics

ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است


Time waits for no one
Treasure every moment you have
You will treasure it even more when you can share it with someone special

زمان برای هیچکس صبر نمیکند
قدر هر لحظه خود را بدانید
قدر آن را بیشتر خواهید دانست اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید


To realize the value of a friend, Lose one

برای پی بردن به ارزش یک دوست، آن را از دست بده


تونل ها نشان می دهند در دل سنگ ها هم میتوان راه ساخت.....

"اینجآ بجز دوری تــو چیزی به مــن نزدیک نیست"
پاسخ
تشکر کنندگان: Iman-gta
گفت و گویی بين لئوناردو باف و دالايى‌لاما

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:


در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت،

من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟

خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»

دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:

«بهترين دين، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.»

من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:

آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟

او پاسخ داد:

«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر،

بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.

دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»

من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است:

دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد.

آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.

به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.

قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.

اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى

و اگر بدى کنى، بدى.

هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.

شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.



هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
پاسخ
تشکر کنندگان: farzad-it ، mavarfan ، nicole.gemini
بهترین راه پیش بینی اینده ساختن ان است

مرد بزرگ تنها به خود متکی است و جز از خود از هیچکس طلب نمی کند اما مردان کوچک از دیگران توقع دارند
پاتریک هانری
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
پاسخ
تشکر کنندگان: nicole.gemini
اگر ندانید به کجا می روید چگونه توقع دارید به انجا برسید
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
پاسخ
تشکر کنندگان: nicole.gemini
6 راه ساده برای آرامش بخشیدن به زندگی



زندگی بعضی از آدم ها اشفته و پرهرج و مرج است. آنها همیشه در عجله هستند,





چند کار را به طور همزمان انجام می دهند و ندرتا وقت کافی برای خودشان می





گذارند. همه ی ما در جستجوی آرامشیم اما بعضی ها انچه که لازمه دستیابی به





آرامش است را انجام نمی دهند و دنبال راه هایی برای بدست آوردن آرامش می روند




که فقط هرج و مرج زندگیشان را بیشتر می کند.




چند راه ساده برای ایجاد آرامش در زندگی به شما پیشنهاد می کنیم.




♥ هیچ وقت از یاد خدا غافل نشوید و اعمال دینی را به موقع و با نیت خالص انجام





دهید. بدانید که خدا هیچ وقت بنده هایش را تنها نمی گذارد و همیشه به یاد او بودن





مایه ی آرامش دلهاست.






♥ درهم و برهمی زندگیتان را کمتر کنید . این به آن معنی نیست که همه ی وسایلتان





را بیرون بریزید. نه , منظورمان این است که کمدها , طبقه ها و اثاثیه منزل و محل





کارتان را مرتب کنید. در این مرتب کردن خودتان را از شر هرچیزی که به دردتان





نمی خورد, لازم ندارید, استفاده نمی کنید و می توانید به راحتی بدون آن زندگی کنید





خلاص کنید.






♥ اگر در روابط شخصیتان اختلافاتی دارید و هنوز از آن ناراحتید, رابطه تان را





بهبود بخشید. بروید و با فرد مورد نظر صحبت کنید و احساستان را با او در میان





بگذارید. اگر لازم باشد, عذر خواهی کنید و بخشش بخواهید یا از طرفتان معذرت





خواهی طلب کنید و او را ببخشید . اگر آن رابطه ارزش نگه داشتن را داشته باشد,





مطمئن باشید که می توانید آن را حفظ کنید.






♥ بودجه و خرج و مخارجتان را از نو ارزیابی کنید. سعی کنید درآمدتان را مدیریت





کرده و آن را به صورت معقول خرج کنید. از مخارج غیر ضروری پرهیز کرده و





نیازها را اولویت بندی کنید.






♥ خودتان را ببخشید. با اشتباهات گذشته تان فکر کنید. ببینید کجای کارتان غلط بوده





است و خودتان را ببخشید و بعد آن را به کلی از مغزتان بیرون کنید . ما از





اشتباهاتمان درس می گیریم اما این به آن معنی نیست که باید همیشه این اشتباهات را





در ذهنمان نگه داریم . همه ما انسانیم و حتی باهوش ترین انسانها هم شاید اشتباه





کنند. پس با امید به رحمت خداوند خودتان را ببخشید و به زندگی ادامه دهید.






♥ برای هر هفته تان برنامه ریزی کنید . تا آنجا که در توانتان





است ان برنامه را کامل جلو ببرید اما این را هم بدانید که بعضی





اوقات لازم است که برنامه تغییر کند. اوقات فراغتتان را مشخص





کنید و برنامه ریزی کنید که در آن اوقات سرگرمی های محبوبتان




را انجام دهید.
To Wounds From One[font=Arial][/font]
پاسخ
تشکر کنندگان: nicole.gemini ، OverLord
راز و نیاز

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد,
خدا گفت: نه !
رها كردن كارتوست , توباید از آنها دست بكشی.

ازخدا خواستم شكیبایی ام بخشد,
خدا گفت : نه !
شكیبایی زاده رنج و سختی است.
شكیبایی بخشیدنی نیست , به دست آوردنی است.

ازخدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد,
خدا گفت: نه !
من به تو نعمت و بركت دادم,
حال با توست كه سعادت را به چنگ آوری.

ازخدا خواستم تا از رنج هایم بكاهد,
خدا گفت: نه !
رنج و سختی تو را از دنیا دور و دورتر,
و به من نزدیك و نزدیكتر می كند.

ازخدا خواستم تا روح را تعالی بخشد,
خدا گفت : نه !
بایسته آن است كه تو خود سر برآوری و ببالی
اما من تو را هرس خواهم كرد تا سودمند و پرثمر شوی.

من هرچیزی را كه به گمانم در زندگی لذت می آفریند
از خدا خواستم و باز گفت : نه !
من به تو زندگی خواهم داد, تاتو خود از هرچیزی لذتی به كف آری.

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم,
همانگونه كه آنها مرا دوست دارند.

وخدا گفت : آه سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت كنم
To Wounds From One[font=Arial][/font]
پاسخ
تشکر کنندگان: nicole.gemini ، OverLord




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان