2013-09-04 ساعت 06:37
(آخرین تغییر در ارسال: 2013-09-05 ساعت 05:53 توسط afshin4749.)
آمریکا از کلیر تا هجرت - قسمت دوم :
خلاصه جونم که براتون بگه ، رسیدم فرودگاه و با هزار زور و زحمت ، 6 تا چمدون رو از ماشین انداختم پائین. راننده هم گلی به جمالش ، اصلاً کمک نکرد !!! باور کنید که آخرین چمدون رو که گذاشتم زمین ، یه احساس کردم که دستم گیر کرده به دسته چمدون و کنده شده !!! . دو تا چرخ خانومم آورد و چمدونا رو کول چرخا کردیم و رفتیم توی سالن . انبوهی از آدمایی اونجا بودن که قصد خروج داشتن . اونایی که مهاجر بودن ، اونایی که مسافر ایران بودن و میخواستن برگردن به محل زندگیشون و اونایی که اصلاً ایرانی نبودن . بد جوری چهره آدما توی ذهنم نقش بسته بود . هنوزم چهره بعضی از اونا یادمه !! خلاصه بعد از یه ساعتی که ویلون سیلون سالن اول بودیم ، رفتیم واسه گذر از گیت اول !! . جونم واستون بگه داشتیم با خانومم سکته میزدیم !! واسه چی ؟ واسه اینکه ما تمام لباسا و سه دست رخت خواب رو وکیوم کرده بودیم و به زور توی ساک مکه ای چپونده بودیم . حالا اگه میگفت که درشون رو باز کنید ، که دیگه هیچی !!! باید یه جارو برقی تهیه میکردیم و دوباره اونا رو وکیوم میکردیم . نوبت ما شد !! آقاهه پرسید ، چی دارید ؟ گفتم هیچی . لباس و رخت خواب . گفت رخت خواب واسه چی ؟ گفتم داداش من زندگیم همین 6 تا چمدونه که دارم از ایران میبرم !! گفت توی این 6 تا چمدون ، لباس و رخت خواب داری ؟ گفتم نه عزیزم شما که توی دستگاهتون دیدین !! یه چمدون فقط لوازم آشپزخونه و بشقاب و اینجور چیزاست . گفت مگه اونجا بیابونه که اینچیزا نباشه !! گفتم نه عزیزم ، پول خرید ندارم . آقا اینو گفتیم ، گیر افتادیم . به قول معروف که مامانه به بچه اش گفت ؛ قربون چشای بادمیت !! گفت مامان بادوم میخوام ؟!!!! . خلاصه گفت چقدر پول داری ؟ گفتم 20 هزارتا . گفت شما 15 هزارتا طبق قانون بیشتر نمیتونی ببری . گفتم داداش من زندگیم رو فروختم !! حالا باید چیکار کنم ؟ گفت هر چی قانون بگه !! . که یهو یه آقای دیگه ای صداش کرد و گفت حاج علی باهات کار داره زود برو کلی هم عصبانیه !!! اونم فوری رفت و یکی دیگه اومد و گفت جمع کن این بار و بندیل رو مردم معطلن !!! برو آقا واسه چی اینجا وایسادی خوش و بش میکنی وقت مامور ما رو هم میگیری !! خلاصه جونم براتون بگه که منم تا اینو گفت ، سریع پریدم و رفتم . خلاصه بارها رو تحویل دادیم و 75 دلار هم جریمه اضافه بار تقدیم لوفتهانزای عزیز کردیم . آقا همش توی بیداری ، کابوس میدیدم !!!! نکنه یارو بیاد دنبالمون و دوباره بگه هرچی قانون بگه ؟!!!! نکنه یهو یه فوج مامور بریزن سرمون و بگن ، بگیرید این قاچاقچیا رو !!؟؟ خلاصه توی این فکرا بودم که یه خانوم نشست کنارم و گفت ، مادر کجا میری ؟ با خودم گفتم نکنه این خانومه مامور مخفیه !! البته شوخی میکنم . گفتم مادر میرم آمریکا !! گفت راحت میشی . زن و بچه داری ؟ گفتم آره . اشاره کردم به خانومم و دخترم . گفت اسم دخترت چیه ؟ بهش گفتم و صداش کرد و بچه اومد جلو . گفت کوچولو باید خیلی ممنون پدر و مادرت باشی که زندگیشون رو رها کردن و دارن به امید فردایی بهتر واسه تو میرن دیار غربت . خلاصه ازش سوال کردم که شما کجا میرید ؟ گفت من 20 ساله که استرالیا زندگی میکنم و اومده بودم به فامیل و خواهر برادرم سر بزنم و دارم برمیگردم . بچه هام همه اونجان . خلاصه توی این گیر و واگیر بودیم که باید از گیت دوم رد میشدیم . وقتی رسیدم دم گیت توی صف کنترل پاسپورت ایستادیم . دو تا صف بود یکی اتباع ایرانی ، و دیگری اتباع خارجی !!! که البته اکثرشون هم ایرانیانی بودن که سیتیزن یه کشور دیگه شده بودن . خیلیاشون انگار از دماغ فیل افتاده بودن و همچین پاس کشور متبوعشون رو به لب میمالیدن که انگار بقیه از خرابات خونه اومدن . یه عده هم که آدم حسابی بودن و اصلاً اهل این جور مسخره بازیها نبودن ، چون شخصیتشون اینطور بود . یه عده هم مثل من و شما !!! . خلاصه از این گیت هم رد شدیم . حالا بماند که در پرداخت عوارض خروج هم چه مصائبی رو تحمل کردیم . یه نفر آدم توی باجه نشسته بود و میخواست 30 ، 40 نفر رو راه بندازه . بعضی ها هم که انگار بچه های کلاس اول ، فرم نوشتن که بلد نبودن هیچ !!! سوالم میکردن که این قسمت که نوشته شرح پرداخت ، یعنی چه ؟!!!! بابا لامصب روی شیشه نوشته !! هم شماره حساب رو ، هم شرح رو !!! . بگذریم !! نوبتم که رسید ، به مامور بانک گفتم ، داداش ببخشید ها ، نمیشد که روی این فیشهای پرداخت شرح و شماره حساب چاپ میشد ؟ اونم نه گذاشت و نه برداشت ، گفت میخوای واست قلیونم چاق کنم ؟ منم گفتم داداش دودی نیستم ، اگه نوشابه داری دستت درد نکنه میخورم . اونم گفت ، کار دارم ها توهم توی این موقع شوخیت گرفته !!! منم کوتاهش کردم و حق حساب رو دادیم ( منظور عوارض خروج ) و شر رو کم کردیم . خلاصه گیت دوم رو هم رد کردیم و مامورش یه آقای خیلی خوش سیما و مهربون بود که کلی هم با دخترم خوش و بش کرد . بعدش هم به من گفت دفعه دیگه که اومدی ، و خواستی که بری ، دیگه لازم نیست که عوارض خروج بدی ، چون گرین کارت داری . خلاصه منم انگار که نمیدونستم ، خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم ، جدی میگی ؟!!!!! چه خوب ؟!!!!! . به جان خودم میخواستم بگم داداش من خودم آخری این مسائلم !! من خودم آخر مهاجرتم ، من خودم یه سایت مهاجرسرا رو حریف سوال و جوابم . بگذریم ، رد شدیم و توی سالن نشستیم و منتظر فراخوان گیت آخر بودیم . ساعت یک صبح بود و پرواز ساعت 3 صبح به مقصد فرانکفورت . بازم اون فکره اومد سراغم !! همون هرچی قانون بگه و اینجور حرفا !!! همش با خودم میگفتم ، الآن یه عده یقه بسته و کت و شلواری میان و میگن ؛ آقا حاج علی که این دوست مامور ما رو صدا کرد و تو در رفتی !!! باهات کار داره . هیچی هم نگو ، فقط هر چی قانون بگه !!! . خلاصه بچه ها رفتن پائین استراحت کنن . منم فرصتی پیدا کردم و با لپ تاپ وارد سایتهای مختلف فرودگاهی میشدم و خودم رو سرگرم میکردم . خلاصه یهو دیدم یه آقایی نشست کنارم و با یه نوشیدنی که فکر میکنم چایی بود !! گفت آقا شما پروازتون کجاست ؟ گفتم فرانکفورت . گفت آها فکر کردم آمریکاست . گفتم البته بعد از فرانکفورت میپریم آمریکا !! گفت کجا ؟ گفتم که میشیگان . گفت آها من فکر کردم میرید کالیفرنیا !! . آقا خیلی قیافش آشنا بود . هر چی فکر کردم که این آقا رو کجا دیدم ؟ مغزم به جایی قد نداد تا آخرش بهش گفتم آقا چهره شما برای من خیلی آشناست ؟!!!! نمیدونم شما رو کجا دیدم ؟!! گفت فکر میکنی کجا دیدی ؟ گفتم حدس میزنم که در زمینه ورزش شما رو دیدم . گفت درسته !! یهو یادم افتاد که ایشون کی بوده ؟!!! بله آقای عبدالله موحد ، قهرمان کشتی که یه روزی واسه خودش یلی بود !!!! . یهو بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم آقای موحد !! خاک تو سرم کنن که شما رو نشناختم !! . بیچاره مونده بود چی بگه !!؟؟ البته خیلی پیر شده بود ولی هنوزم همون صلابت رو داشت . بگذریم . کلی با هم گپ زدیم و کلی هم برام خاطره تعریف کرد . باور کنید یکساعت و نیمی شد . خلاصه لحظه های آخر رسید و باید از گیت سوم رد میشدیم . توی صف ایستادیم و نوبت ما شد . دوباره پاسامون رو چک کردن . اما هنوزم کابوس در بیداری رهام نکرده بود و به اون مامور و حاج علیش فکر میکردم . عمده ایرانیا دو تا پاسپورت داشتن که پاس ایرانیشون رو نشون میدادن . ما هم که از دار دنیا ، همین یه پاس رو داشتیم !!! اونو رو کردیم و از این مرحله هم به خیر سلامتی رد شدیم . اما حاج علی و اون مامورش هنوزم توی ذهنم منو تعقیب میکردن . خب دیگه واسه امشبم بسه . قول میدم که بقیه داستان رو براتون در قسمت بعد تعریف کنم . البته اگه خدا عمر بده .
امروز توی تعمیرگاه کارم سنگین بود و موتور یه ایمپالا رو برای تعویض بیرون آوردم . باور کنید که کت و کول واسم نمونده . و اینا رو هم به زور نوشتم . آخه یکی نیست بگه حسابدار سوسول رو چه به مکانیکی ؟!!!! خب البته این شغل آبا و اجدادی منه و من سالها هم این کار رو در کنار پدر بزرگم آموختم و خدا رو شکر سرمایه و تخصص خوبی هم برای من لااقل فعلاً توی آمریکا شد . اینجام که قربونش برم ، مکانیکای وارد ، به اندازه پزشکا و شاید هم بیشتر درآمد دارن . و شغلشون جزو پر درآمدترین جداول مشاغل آمریکاست . البته من که عددی نیستم ولی خب مدیر تعمیرگاه ازم خیلی راضیه و کارم به جایی رسیده که دیرم برم سرکار ، هیچی نمیگه !!! اصلاً سوال هم نمیکنه که کجا بودی ؟ خلاصه واسه خودم برو و بیایی دارم . خدا رو شکر میکنم که اگه فعلاً درآمد خوبی ندارم ، لااقل یه حرفه و یه عالمه امید دارم . گاهی هم دپرس میشم !! اما User جونم یه دلگرمی میده و منو راه میندازه . شاید هم من هنوز در حال و هوای پرستیژ قبلیم که مدیر مالی بودم هستم . خب بودم و بودم دیگه تموم شد !! باید باشم و باشم . ولی بچه ها باور کنید با اینکه اون روزا توی ایران ، یه حقوقی برابر 2 تا 3 میلیون داشتم ، ولی اصلاً لذتی از این حقوق نمیبردم !!! چرا ؟ چون هم شغلم خیلی فرسایشی بود و اضطراب داشت و هم فعالیت بدنی رو به همراه نداشت . همش عدد و رقم بود و بیلان !! اَه مرده شویی او شغل رو ببرن . اما خب ، مدیر بودن و پرستیژ مدیریت داشتن هم گاهی آدم رو انگولک میکنه و به عقب برمیگردونه !!!! . پس تا بعد فعلاً ، به امید دیدار .
خلاصه جونم که براتون بگه ، رسیدم فرودگاه و با هزار زور و زحمت ، 6 تا چمدون رو از ماشین انداختم پائین. راننده هم گلی به جمالش ، اصلاً کمک نکرد !!! باور کنید که آخرین چمدون رو که گذاشتم زمین ، یه احساس کردم که دستم گیر کرده به دسته چمدون و کنده شده !!! . دو تا چرخ خانومم آورد و چمدونا رو کول چرخا کردیم و رفتیم توی سالن . انبوهی از آدمایی اونجا بودن که قصد خروج داشتن . اونایی که مهاجر بودن ، اونایی که مسافر ایران بودن و میخواستن برگردن به محل زندگیشون و اونایی که اصلاً ایرانی نبودن . بد جوری چهره آدما توی ذهنم نقش بسته بود . هنوزم چهره بعضی از اونا یادمه !! خلاصه بعد از یه ساعتی که ویلون سیلون سالن اول بودیم ، رفتیم واسه گذر از گیت اول !! . جونم واستون بگه داشتیم با خانومم سکته میزدیم !! واسه چی ؟ واسه اینکه ما تمام لباسا و سه دست رخت خواب رو وکیوم کرده بودیم و به زور توی ساک مکه ای چپونده بودیم . حالا اگه میگفت که درشون رو باز کنید ، که دیگه هیچی !!! باید یه جارو برقی تهیه میکردیم و دوباره اونا رو وکیوم میکردیم . نوبت ما شد !! آقاهه پرسید ، چی دارید ؟ گفتم هیچی . لباس و رخت خواب . گفت رخت خواب واسه چی ؟ گفتم داداش من زندگیم همین 6 تا چمدونه که دارم از ایران میبرم !! گفت توی این 6 تا چمدون ، لباس و رخت خواب داری ؟ گفتم نه عزیزم شما که توی دستگاهتون دیدین !! یه چمدون فقط لوازم آشپزخونه و بشقاب و اینجور چیزاست . گفت مگه اونجا بیابونه که اینچیزا نباشه !! گفتم نه عزیزم ، پول خرید ندارم . آقا اینو گفتیم ، گیر افتادیم . به قول معروف که مامانه به بچه اش گفت ؛ قربون چشای بادمیت !! گفت مامان بادوم میخوام ؟!!!! . خلاصه گفت چقدر پول داری ؟ گفتم 20 هزارتا . گفت شما 15 هزارتا طبق قانون بیشتر نمیتونی ببری . گفتم داداش من زندگیم رو فروختم !! حالا باید چیکار کنم ؟ گفت هر چی قانون بگه !! . که یهو یه آقای دیگه ای صداش کرد و گفت حاج علی باهات کار داره زود برو کلی هم عصبانیه !!! اونم فوری رفت و یکی دیگه اومد و گفت جمع کن این بار و بندیل رو مردم معطلن !!! برو آقا واسه چی اینجا وایسادی خوش و بش میکنی وقت مامور ما رو هم میگیری !! خلاصه جونم براتون بگه که منم تا اینو گفت ، سریع پریدم و رفتم . خلاصه بارها رو تحویل دادیم و 75 دلار هم جریمه اضافه بار تقدیم لوفتهانزای عزیز کردیم . آقا همش توی بیداری ، کابوس میدیدم !!!! نکنه یارو بیاد دنبالمون و دوباره بگه هرچی قانون بگه ؟!!!! نکنه یهو یه فوج مامور بریزن سرمون و بگن ، بگیرید این قاچاقچیا رو !!؟؟ خلاصه توی این فکرا بودم که یه خانوم نشست کنارم و گفت ، مادر کجا میری ؟ با خودم گفتم نکنه این خانومه مامور مخفیه !! البته شوخی میکنم . گفتم مادر میرم آمریکا !! گفت راحت میشی . زن و بچه داری ؟ گفتم آره . اشاره کردم به خانومم و دخترم . گفت اسم دخترت چیه ؟ بهش گفتم و صداش کرد و بچه اومد جلو . گفت کوچولو باید خیلی ممنون پدر و مادرت باشی که زندگیشون رو رها کردن و دارن به امید فردایی بهتر واسه تو میرن دیار غربت . خلاصه ازش سوال کردم که شما کجا میرید ؟ گفت من 20 ساله که استرالیا زندگی میکنم و اومده بودم به فامیل و خواهر برادرم سر بزنم و دارم برمیگردم . بچه هام همه اونجان . خلاصه توی این گیر و واگیر بودیم که باید از گیت دوم رد میشدیم . وقتی رسیدم دم گیت توی صف کنترل پاسپورت ایستادیم . دو تا صف بود یکی اتباع ایرانی ، و دیگری اتباع خارجی !!! که البته اکثرشون هم ایرانیانی بودن که سیتیزن یه کشور دیگه شده بودن . خیلیاشون انگار از دماغ فیل افتاده بودن و همچین پاس کشور متبوعشون رو به لب میمالیدن که انگار بقیه از خرابات خونه اومدن . یه عده هم که آدم حسابی بودن و اصلاً اهل این جور مسخره بازیها نبودن ، چون شخصیتشون اینطور بود . یه عده هم مثل من و شما !!! . خلاصه از این گیت هم رد شدیم . حالا بماند که در پرداخت عوارض خروج هم چه مصائبی رو تحمل کردیم . یه نفر آدم توی باجه نشسته بود و میخواست 30 ، 40 نفر رو راه بندازه . بعضی ها هم که انگار بچه های کلاس اول ، فرم نوشتن که بلد نبودن هیچ !!! سوالم میکردن که این قسمت که نوشته شرح پرداخت ، یعنی چه ؟!!!! بابا لامصب روی شیشه نوشته !! هم شماره حساب رو ، هم شرح رو !!! . بگذریم !! نوبتم که رسید ، به مامور بانک گفتم ، داداش ببخشید ها ، نمیشد که روی این فیشهای پرداخت شرح و شماره حساب چاپ میشد ؟ اونم نه گذاشت و نه برداشت ، گفت میخوای واست قلیونم چاق کنم ؟ منم گفتم داداش دودی نیستم ، اگه نوشابه داری دستت درد نکنه میخورم . اونم گفت ، کار دارم ها توهم توی این موقع شوخیت گرفته !!! منم کوتاهش کردم و حق حساب رو دادیم ( منظور عوارض خروج ) و شر رو کم کردیم . خلاصه گیت دوم رو هم رد کردیم و مامورش یه آقای خیلی خوش سیما و مهربون بود که کلی هم با دخترم خوش و بش کرد . بعدش هم به من گفت دفعه دیگه که اومدی ، و خواستی که بری ، دیگه لازم نیست که عوارض خروج بدی ، چون گرین کارت داری . خلاصه منم انگار که نمیدونستم ، خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم ، جدی میگی ؟!!!!! چه خوب ؟!!!!! . به جان خودم میخواستم بگم داداش من خودم آخری این مسائلم !! من خودم آخر مهاجرتم ، من خودم یه سایت مهاجرسرا رو حریف سوال و جوابم . بگذریم ، رد شدیم و توی سالن نشستیم و منتظر فراخوان گیت آخر بودیم . ساعت یک صبح بود و پرواز ساعت 3 صبح به مقصد فرانکفورت . بازم اون فکره اومد سراغم !! همون هرچی قانون بگه و اینجور حرفا !!! همش با خودم میگفتم ، الآن یه عده یقه بسته و کت و شلواری میان و میگن ؛ آقا حاج علی که این دوست مامور ما رو صدا کرد و تو در رفتی !!! باهات کار داره . هیچی هم نگو ، فقط هر چی قانون بگه !!! . خلاصه بچه ها رفتن پائین استراحت کنن . منم فرصتی پیدا کردم و با لپ تاپ وارد سایتهای مختلف فرودگاهی میشدم و خودم رو سرگرم میکردم . خلاصه یهو دیدم یه آقایی نشست کنارم و با یه نوشیدنی که فکر میکنم چایی بود !! گفت آقا شما پروازتون کجاست ؟ گفتم فرانکفورت . گفت آها فکر کردم آمریکاست . گفتم البته بعد از فرانکفورت میپریم آمریکا !! گفت کجا ؟ گفتم که میشیگان . گفت آها من فکر کردم میرید کالیفرنیا !! . آقا خیلی قیافش آشنا بود . هر چی فکر کردم که این آقا رو کجا دیدم ؟ مغزم به جایی قد نداد تا آخرش بهش گفتم آقا چهره شما برای من خیلی آشناست ؟!!!! نمیدونم شما رو کجا دیدم ؟!! گفت فکر میکنی کجا دیدی ؟ گفتم حدس میزنم که در زمینه ورزش شما رو دیدم . گفت درسته !! یهو یادم افتاد که ایشون کی بوده ؟!!! بله آقای عبدالله موحد ، قهرمان کشتی که یه روزی واسه خودش یلی بود !!!! . یهو بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم آقای موحد !! خاک تو سرم کنن که شما رو نشناختم !! . بیچاره مونده بود چی بگه !!؟؟ البته خیلی پیر شده بود ولی هنوزم همون صلابت رو داشت . بگذریم . کلی با هم گپ زدیم و کلی هم برام خاطره تعریف کرد . باور کنید یکساعت و نیمی شد . خلاصه لحظه های آخر رسید و باید از گیت سوم رد میشدیم . توی صف ایستادیم و نوبت ما شد . دوباره پاسامون رو چک کردن . اما هنوزم کابوس در بیداری رهام نکرده بود و به اون مامور و حاج علیش فکر میکردم . عمده ایرانیا دو تا پاسپورت داشتن که پاس ایرانیشون رو نشون میدادن . ما هم که از دار دنیا ، همین یه پاس رو داشتیم !!! اونو رو کردیم و از این مرحله هم به خیر سلامتی رد شدیم . اما حاج علی و اون مامورش هنوزم توی ذهنم منو تعقیب میکردن . خب دیگه واسه امشبم بسه . قول میدم که بقیه داستان رو براتون در قسمت بعد تعریف کنم . البته اگه خدا عمر بده .
امروز توی تعمیرگاه کارم سنگین بود و موتور یه ایمپالا رو برای تعویض بیرون آوردم . باور کنید که کت و کول واسم نمونده . و اینا رو هم به زور نوشتم . آخه یکی نیست بگه حسابدار سوسول رو چه به مکانیکی ؟!!!! خب البته این شغل آبا و اجدادی منه و من سالها هم این کار رو در کنار پدر بزرگم آموختم و خدا رو شکر سرمایه و تخصص خوبی هم برای من لااقل فعلاً توی آمریکا شد . اینجام که قربونش برم ، مکانیکای وارد ، به اندازه پزشکا و شاید هم بیشتر درآمد دارن . و شغلشون جزو پر درآمدترین جداول مشاغل آمریکاست . البته من که عددی نیستم ولی خب مدیر تعمیرگاه ازم خیلی راضیه و کارم به جایی رسیده که دیرم برم سرکار ، هیچی نمیگه !!! اصلاً سوال هم نمیکنه که کجا بودی ؟ خلاصه واسه خودم برو و بیایی دارم . خدا رو شکر میکنم که اگه فعلاً درآمد خوبی ندارم ، لااقل یه حرفه و یه عالمه امید دارم . گاهی هم دپرس میشم !! اما User جونم یه دلگرمی میده و منو راه میندازه . شاید هم من هنوز در حال و هوای پرستیژ قبلیم که مدیر مالی بودم هستم . خب بودم و بودم دیگه تموم شد !! باید باشم و باشم . ولی بچه ها باور کنید با اینکه اون روزا توی ایران ، یه حقوقی برابر 2 تا 3 میلیون داشتم ، ولی اصلاً لذتی از این حقوق نمیبردم !!! چرا ؟ چون هم شغلم خیلی فرسایشی بود و اضطراب داشت و هم فعالیت بدنی رو به همراه نداشت . همش عدد و رقم بود و بیلان !! اَه مرده شویی او شغل رو ببرن . اما خب ، مدیر بودن و پرستیژ مدیریت داشتن هم گاهی آدم رو انگولک میکنه و به عقب برمیگردونه !!!! . پس تا بعد فعلاً ، به امید دیدار .