کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
یادداشتهای روزانه حمید میزوری در آمریکا
شیما ی گرامی سلام و درود
قبل از هرچیز از ابراز نظر و مشارکتتان کمال تشکر را دارم.... به نظرم میرسه که من نتوانسته ام پیام و منظورم را بخوبی ابلاغ کنم.... منظور من این است که آیا من ایرانی از فرهنگ هرچیزی با خبرم.... من هم به این اذعان دارم که چه بسا خبرگزاری های داخلی با غرض ورزی و در جهت اهداف خاص خود، مطلبی را بزرگ نمایی میکنند.... ولی نباید این را هم مردود دانست که ای بسا کسی در گوشه و کنار شهر دست به کاری اینجنین بزند و البته نباید در مورد یک یا دو نفر نظری داد که عموم مردم مد نظرند.

آنچه که مهم است اینکه بسیای از مردم ما از فرهنگ بسیاری از چیزهایی که در زندگی روزانه مان به کار میبریم، کمتر آگاهی داریم و به نوعی چشم و همچشمی ها و کلاس گذاشتن ها باعث رواج یک مورد و ضعف دیگر مورد میشود.... کافه ها و قهوه خانه هایمان را به هزاران سمبل های پهلوانی تزئیین میکنیم در حالیکه از معنای آنها کمتر میدانیم.... فقط وفقط بخاطر آنکه مد شده است قهوه مینوشیم .... برای چشم و و همچشمی .... ایرانگردی آنچنان دهن پرکن نمیبینیم و باید جهازیه ی دخترهایمان را از فلان کشور بخریم

شیمای گرامی و عزیز
به خوبی مرا میشناسید و برای روشن شدن ذهن دیگران است که عرض میکنم: من برای هر سلیقه و تفکر و فرهنگ و گرایش مذهبی و ... احترام قائلم و نظر آنان را محترم میشمارم ولو اینکه سخت با آن مخالف باشم.... هرچند که خودم دلبستگی خاصی به حیوانات خانگی ندارم؛ ولی با همین لذت بردن کودکم شادم و خوشحالتر از آنم که هیچگاه ، هیچ آمریکایی حیواندوستی باعث آزارم نشده است. بحدی آنان رعایت سلیقه ی مرا میکنند که حتی اگر مهمانشان باشیم؛ برای رعایت آسایش و راحتی خانواده ام؛ تمام سگ و گربه ها را در تمام مدّت حضور ما در قفس یا محیطی دیگر نگهداری میکنند.....

شما در نوشتارتان همه ی دلایلی را که دیگران در داشتن حیوانات خانگی برشمرده اند را خزعبلات توصیف کرده اید؛ فکر نمیکنید که داشتن حیوانات دستی را مبنی بر وجود فرهنگ بالا دانستن نیز، کمی بزرگنمایی است؟..... بهرحال نظر شما کاملاً محترم و قابل احترام است و بد نیست یادآوری کنم که من با استناد به منابع ذکر شده قصد داشتم تا مطلبی درباره ی علت داشتن حیوانات خانگی مطرح کنم و بدینوسیله با ابراز نظر دیگران از نظر روانشاختی بیشتر با علل این موضوع آشنا بشوم و برمعلوماتم بیفزایم؛ که ظاهراً بجز شما و چند تن از دوستان؛ کس دیگری خواهان این مباحث نبوده است.

پیروز باشید و بازهم از مشارکت در گفتگو تشکر میکنم.............................بدرود .........حمید
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
تشکر کنندگان: Hossein81 ، kianoush ، امی ، یه مهاجر ، Danoosh
(2010-07-16 ساعت 09:35)lexington نوشته:  منظور من این است که آیا من ایرانی از فرهنگ هرچیزی با خبرم

شما در نوشتارتان همه ی دلایلی را که دیگران در داشتن حیوانات خانگی برشمرده اند را خزعبلات توصیف کرده اید؛ فکر نمیکنید که داشتن حیوانات دستی را مبنی بر وجود فرهنگ بالا دانستن نیز، کمی بزرگنمایی است؟..... بهرحال نظر شما کاملاً محترم و قابل احترام است و بد نیست یادآوری کنم که من با استناد به منابع ذکر شده قصد داشتم تا مطلبی درباره ی علت داشتن حیوانات خانگی مطرح کنم و بدینوسیله با ابراز نظر دیگران از نظر روانشاختی بیشتر با علل این موضوع آشنا بشوم و برمعلوماتم بیفزایم؛ که ظاهراً بجز شما و چند تن از دوستان؛ کس دیگری خواهان این مباحث نبوده است.

من هم در ابتدای صحبتهام گفتم با هر تفریط و افراطی مخالفم

بله حمید عزیز همه دلایل رو خزئبلات عنوان کردم چون حداقل همه دلایلی که تا به امروز من شنیدم هیچ منطقی نداشته......گربه نازائی میاره...سگ نجسه...کسائی که حیوون نگهداری می کنن خلای عاطفی دارن....کسائی که حیوون دارن علاقه ای به ارتباط با ادما ندارن.......مردم فقط برای پز دادن حیوون نگه میدارن و هزاران هزار حرف دیگه که هیچ منطق و علمی تائیدش نمیکنه.........................................من واقعا ارتباط نگهداری پت با پز و چشم به هم چشمی رو نمی فهمم؟ چجوری یه پت باعث باکلاس شدن آدم میشه؟اینو یکی برای من شرح بده لطفا

من میتونم دلایل مختلف و منطقی زیادی برای این فرهنگ بیارم اونم با تکیه بر منابع علمی اما این مباحث موردعلاقه بیشتر ایرانی ها نیست چون بیشتر ما اگه حیوون ستیز نباشیم حیوون گریز هستیم ..نمیدونم با این همه ادعای ایمان و اعتقادات مذهبی چه پدر کشتگی با سایر مخلوقات داریم؟ چجوری کسی خداپرسته و برخی از مخلوقات خدا رو نجس میدونه و از لگد زدن بهشون لذت میبره؟ من که در عجبم از این فرهنگ غنی و همین فرهنگ غربی فاسد و تجملی رو بهش ترجیح میدم!!!
پاسخ
تشکر کنندگان: hasti_banoo ، lexington ، سارا کوچولو ، Danoosh
(2010-07-16 ساعت 09:35)lexington نوشته:  فکر نمیکنید که داشتن حیوانات دستی را مبنی بر وجود فرهنگ بالا دانستن نیز، کمی بزرگنمایی است؟

من نگهداری از پت رو تنها ملاک بالا بودن فرهنگی عنوان نکردم اصلا هم بحثم بر سر نگهداریش نیست و بیشتر تاکیدم روی برخورد مردم و طرزفکرشون در مورد حیواناته و گفتم کشوری که فرهنگ حیوان ستیزی نداره کشوری بافرهنگه.........چرا؟ برای اینکه مسلما انسانی که میتونه به حقوق حیوانات و محیط زیست احترام بذاره احترام به حقوق هم نوعش براش بسیار ساده ست....اینو دیگه فکر کنم همه قبول داشته باشن حتی افراد حیوان ستیز؟برای همینه وقتی صحبت از این مسایل میشه فوری همه میگن ای بابا تو ایران مردم به حقوق هم احترام نمیذارن شما انتظار دارین به حقوق حیوانات احترام بذارن؟ اصلا پذیرفتن اینکه یه حیوون یا گیاه هم حقی داره برای خیلی از مردم ما مسخره ست!!!! پس رسانه ها بهتره به جای ترویج بیشتر حیوان آزاری به بهانه غربی بودن حداقل به نسل جدید احترام به همه موجودات رو یاد بدن تا بلکه ارتباطات اجتماعی و فرهنگ مردم در ایران کمی شفا پیدا کنه
پاسخ
تشکر کنندگان: iliad ، hasti_banoo ، lexington ، سارا کوچولو ، Danoosh
یادم میاد وقتی توی ایران با بعضی از افرادی که اقوام ساکن آمریکا داشتند؛ صحبتی از پول جارو کردن بعضی ایرانیان ساکن آمریکا به میان میآمد؛ برای توصیف مقدار زیاد درآمد آنها بادی به غبغب میانداختند ومیگفتند:«بابا !!! کجای کاری؟ فلانی پمپ بنزین داره !!!» این روزها فرصتی شد تا سری به یکی از دوستان بزنم و جای شما خالی ناهار را کنار هم صرف کنیم. در بین گفتگوها بود که باخبر شدم قصد داره مجـّوز کسب و کارش(پمپ بنزین فروشی) را واگذار کند. من هم کنجکاو شدم تا درخواست یکی از خوانندگان را مبنی به چگونگی این کسب و کار را جویا شوم و بدانم که آن همه پـُز دادنها به جا بوده یا نه؟

این دوست من حدود یکسال است که این کار را شروع کرده است. ولی از آنجا که وقتش را زیاد میگرفته و این شغل به رسیدگی و مراقبت زیادی احتیاج دارد؛ قصد دارد تا آن را بفروشد و مثل غالب ایرانیان در امر خرید و فروش ماشین های دست دوّم سرمایه گذاری کند. جالبه که وقتی از یکی از همین کسانی که«دلیوری کار»(ماشین دست دوّم فروشی)دارند پرسیدم که چرا ایرانیان زیادی در این زمینه بیشترین سرمایه گذاری را کرده اند؟ با خنده گفت: این کار نیاز بالایی به چرب زبان بودن دارد و هیچ ملیتی به مثل ایرانیان در زمینه ی دروغ و راست بافتن به مثل ایرانیان ماهر نیستند.

اینطور که دوستم میگفت:سوای داشتن تجربه قبلی در زمینه ی پمپ بنزین داری، موفق ترین افراد کسانی هستند که همچون غالب هندی ها بصورت خانوادگی اقدام میکنند. چراکه برای دو یا سه شیفت فروشندگی در فروشگاههایی که در بیشتر پمپ بنزینها وجود دارد؛ نیاز به کارگر و فروشنده است و متاسفانه بیشتر کارگران آمریکایی دزد از آب درمیایند. چرا که خرده اقلام زیادی در فروشگاه وجود دارد و کنترل کم و زیاد آن حسابی مشکل است. ایشان در طول یکسال بیش از 10 کارگر عوض کرده اند و هر از چند ماهی گند قضیه در میومده که جناب کاگر عزیز دزد تشریف دارند. در اینجور مواقع هیچ اقدامی هم بجز اخراج آنها مقرون به صرفه تر و راحت تر نیست. برای همین این روزها خودش نیز مجبور است در کنار تامین مایجتاج مغازه و بنزین و ... فروشندگی نیز کند و همین سبب شده که حسابی وقتش پر باشد و نتواند در کنار خانواده اش باشد.

در این محدوده(کنزاس سیتی) بنا بر محل و موقعیت پمپ بنزین، اجاره ها متفاوت است. مثلاً فقط خود ساختمان وجایگاه دوستم چیزی حدود 700 هزار دلار ارزش دارد و ایشان فقط پروانه ی فروش بنزین را به قیمت 200 هزارتا خریده اند وباید برای کرایه ی ساختمان هرماهه 5 هزار دلار بپردازند. گفتنی است که هرباره برای میانگین 8 هزار گالن(هرگالن=5/4 لیتر) باید 20 هزار دلار به شرکت کارتل نفتی بپردازند. معمولاً خرید ها بصورت چکی است؛ ولی باید ظرف 5 روز آن را پرداخت کنند.

پرداخت به این شکل است که در طول این 5 روز همه ی فروش غیرنقدی بنزین ومحصولات فروشگاه از طریق کارتهای اینترنتی مستقیم به حساب شرکت نفتی واریز میشود. پس از آن با استعلام از حسابداری شرکت و دریافت پرینت بانکی باخبر میشوند که چقدر بدهکارند و یا اینکه چه مقدار بیشتر به حساب واریز شده و چقدر طلبکارند و اجازه دارند توسط چک برداشت کنند.

بیشتر افراد فکر میکنند که سود داشتن پمپ بنزین در فروش انواع تولیدات نفت و بنزین است. در حالیکه با نوسان قیمت هر روزه و حتی ساعت به ساعت بنزین در آمریکا، سود یک روز در قبال ضرر دیگر روز بطور تقریبی برابر است. آنچه که اهمیت دارد؛ ارائه ی بنزین بهانه ایست برای جذب مشتری، تا بدینوسیله خریداران همزمان پرکردن مخزن بنزین ماشین خود، دیدار و خریدی هم از فروشگاه داشته باشند.

گفتنی است که در غالب فروشگاههای همجوار پمپ بنزینها هر چیزی که ممکن است مایجتاج مراجعه کنندگان باشد؛ عرضه میشود. از جمله: انواع نوشابه، سیگار، نوشیدنیهای الکلی، آجیل، کیک، بستنی، چای، قهوه، تخمه، باطری، روزنامه و... تا لاستیک و روغن ماشین، تنظیم باد تایر، پیتزا، محل بازی کودکان، توالت- دستشویی، خرید بلیطهای بخت آزمایی، میوه و.... البته بنا به محل و بزرگی و کوچکی فروشگاه، عرضه ی کالاها نیز متفاوت است و ای بسا فروشگاهی ببینید که حتی وسایل تزئینی و سوغاتی نیز در آن به فروش میرسد.

از پرسودترین محصولات عرضه شده پس از مشروبات الکلی، سود خالص 25 درصدی سیگار است. کشیدن سیگار برای کوچک و بزرگ آمریکایی و بخصوص تازه جوانترها یکجور عادت و مد شده است و اگر برای سیگاریها آب ندارد؛ برای فروشنده ها حسابی نان دارد. دوستم میگفت: با کم و وجه کردن تمامی سود و مخارج و مزد کارگر و پرداخت مالیات و... سرجمع و ماهیانه حدود 7 تا 10 هزار دلار سود خالص بهره وری دارد.

با این حال و همانطوری که گفتم از دزدی های کارگرانش به حـّدی خسته شده که قصد تعویض شغل دارد. البته خودش هنوز مردد بود و آنطوری که میگفت: تازه یادگرفته که اگر خواست ادامه دهد از متقاضیان کار بخواهد که یک کپی از گواهینامه ی رانندگی که در آمریکا به منزله ی کارت شناسایی معتبر است و نیز کپی کارت ملی(سوشیال سکوریتی) و نیز آدرس و تلفن محلهایی که در طول سه سال گذشته کار کرده اند را جهت تحقیق ارائه کنند.


این ترفند نه به منزله ی تحقیق واقعی است؛ بلکه به این شکل امیدوار است کسانی که در طول این چند سال گذشته خلاف یا دزدی کرده اند بترسند و سرو کله شان پیدا نشود. آن کسی هم که آمد و مدارک درخواستی را عرضه کرد؛ امید است که برای تامین مخارج زندگی اش آمده باشد و کمترررر دزدی کند. دوستم دو مورد ریزه کاری دیگر این شغل را اینگونه گفت. یک: به هیچ وجه نباید در نزدیکیهای پمپ بنزین مورد نظر، نمایندگی فروش(پمپ بنزین) وابسته به کارتل نفتی «کوییک تریپQuik Trip» وجود داشته باشد که بصورت روانی بیشتر آمریکاییها روانه ی آنجا میشوند.

دو: با سیاستی که اخیراً جهت بایکوت کردن کارتل نفتی «بریتیش پترولیومB.P» بر جامعه ی آمریکا بخاطر نشت نفت یکی از چاههای متعلق به این شرکت در خلیج مکزیک حاکم شده است و مخصوصاً اینکه بعضی از نمایندگان کنگره ی آمریکا درصدد اثبات نقش این شرکت در آزادسازی یکی از تروریستهای بمب گذار لیبیایی در قبال اخذ مجوز حفاری درلیبی هستند؛ به احتمال زیاد به زودی این شرکت ورشکسته شود. هرچند که این روزها به نوعی بیشتر آمریکاییها پمپ بنزینهای متعلق به این شرکت را تحریم کرده اند.

باور نمیکردم که این دوستم اینگونه صادقانه ریز شغلی خود را در اختیارم بگذارد. بگو: امان از فضولی که باعث شد این اطلاعات را صدقه ی سر همین وبلاگنویسی و اطلاع رسانی به شما عزیزان کسب کنم. در آخرای صحبت بود که به ناگهان دوستم رو کرد به من و گفت: اگر پول داری و زیاد در بند حساستهای عقدیتی و دینی خود نیستی؛ سود و راحتی کار در«مشروب فروشی»است(منظور بار یا میکده نیست). چراکه هر ماه حداقل 12 هزار دلار به جیب میزنم و هروقت هم هوس کردم میتوانم به مصداق شعر«...چه خوش است میوه فروشی، هرچی ش موند خودت مینوشی» آنقدر بنوشم تا خوب خوب معنی مستی را بفهمم. در جوابش گفتم: نه اینکه فکر کنی دارم جانماز آب میکشم ولی«آنکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟»(حضرت مولانا)
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
حمید خان عزیز ممنون از اطلاعات مفید و ارزنده ای که توی این تاپیک گذاشی.
راستش این روزها که در تدارک آمدن هستیم, مهمترین دغدغه ما شده, پیدا کردن کار. رزومه فرستادن و ایمیل زدن و از این و اون پرسیدن فعلن جواب نداده. تنها کاری هم که میتونیم انجام بدیم, چهار زانو نشستن به سبک ای کیو سان و فکر کردن در مورد راههایی هست که میشه اونجا پول درآورد. از شانس ما, یه رشته ای درس خوندیم که نه به درد دنیامون بخوره و نه آخرتمون! (مهندسی نفت) به خاطر بازار کار خوبی که تو ایران داره ما به این راه کشیده شدیم, اما خوب رفیق ناباب هم بی تاثیر نبود! (حنا)
در این گیر و دار اوضاع اقتصادی دنیا, تجربه کاری کم و ... خیلی به پیدا کردن کار تو این رشته امیدوار نیستم. حداقل برای چندماه اول.
به هر حال ممنون از مطلبی که نوشتی. اطلاعات مفید و ارزنده ای بود و دید ما رو نسبت به این شغل و جوانبش باز کرد. و باز هم ممنون خواهیم شد اگه در مورد کارهای دیگه ای که اطلاعات دارین با این جزئیات بنویسی
زنده باشید و پایدار
سپهر
سپهر
Impossible n'est pas français!
پاسخ
تشکر کنندگان: indmehdi ، lexington ، hana ، R.F
سلام
ممنون lexington عزیز
خیلی جالب بود .من هم همیشه مخصوصا" بعد از دیدن فیلم ممل آمریکایی کنجکاو بودم در مورد این شغل بیشتر بدونم.Cool کمی هم سوال کرده بودم ولی اطلاعاتم اصلا" به اندازه شما نیست چون تو آمریکا به راحتی ایران نمیشه اطلاعات شغلی کسی رو پرسید. به من فقط گفته بودن سود اصلی در بنزین نیست و شغلهای جانبی بیشتر سود داره. به همین دلیل موقعیت قرارگیریش خیلی تو درآمدش تاثیر داره و دیگه اینکه شبها از لحاظ امنیتی مشکل داره و ممکنه دزد بیاد سروقت فروشنده.
شماره کیس: 2010AS5000
تاریخ دریافت نامه قبولی: May/2009
کنسولگری : Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول : 2nd June/2009
تاریخ کارنت شدن کیس: sep/2009
تاریخ دریافت نامه دوم: 1st oct
تاریخ مصاحبه: 21Oct 2009
تاریخ دریافت کلیرنس:6Nov , 2009
تاریخ دریافت ویزا: 14Nov , 2009
ورود به آمریکا: 14feb , 2010
پاسخ
تشکر کنندگان: indmehdi ، lexington ، Jav3
(2010-07-17 ساعت 09:02)Jav3 نوشته:  ....... از شانس ما, یه رشته ای درس خوندیم که نه به درد دنیامون بخوره و نه آخرتمون!
............ اگه در مورد کارهای دیگه ای که اطلاعات دارین با این جزئیات بنویس
سپهر
دوست عزیزم، سپهر نازنین
اون زمونی که سرت گرم شعر و شاعری بود و میسرودی:
هیچت از ما یاد می آید؟ نه خیر
با نگاهی, نامه‏ای, شاید...؟ نه خیر
هیچ میدانی که هر شب چشم من
لحظه‏ای بر هم نمی آید؟ نه خیر
راستی این را بگو, آیا به من
شاعری و شعر می آید؟ ...
باید به فکر این روز میافتادی و حالا دیگه واسه ی عاشقان شاعر یه کم دیر شده تا به فکر کسب تخصصی باشند که در آمریکا به دردشان بخورد. بیخیال شو وبسپار به تقدیر و خواست خدا که هرچه پیش آید باداباد.

امــّا پس از این شوخی؛ اجازه بده که یک تجربه ی شخصی خدمتتان عرض کنم. سال 68 در رشته ی مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه علامه طباطبایی تهران پذیرفته شدم. امــّا از روزی که پایم رسید به تهران نه من شهرستانی طاقت زندگی در تهران را داشتم و نه میتوانستم از شهر و دیار و خانواده ام دل بکنم. مهمترین دلیل آن هم سکته ی فلج کننده ی پدرم بود و تمامی برادران و خواهرانم دارای زندگی مستقل بودند و کسی جز من پرستار او نبود.

آّنقدر به این در و آن در زدم تا خودم را به دانشگاه اصفهان منتقل کنم و از بد شانسی من نبود رشته ی مترجمی انگلیسی مانع هر اقدامی بود و آخرالامر مجبور به تغییر رشته به ادبیات فارسی شدم.... بقیه ی ماجرا بماند....پس از خدمت سربازی و با هزاران بدبختی و گذران آزمون و تحقیق و ... به عنوان دبیر ادبیات فارسی وارد آموزش و پرورش شدم.

خودتان از وضع مادی و حقوق همکاران فرهنگی ام خبر دارید و نیازی به توضیح ندارد... در این فاصله ی 12 ساله ی تدریسم بارها و بارها از خانمم میشنیدم که شکایت داشت: آخه معلـّمی هم شغل شد؟ حالا هم که معلم شدی آخه این رشته چه رشته ایست که تدریس میکنی و ایکاش دبیر زبان انگلیسی بودی تا لااقل چندتایی شاگرد خصوصی میگرفتی و کمک درآمدی میداشتیم و ....؟؟؟

این حرفها گذشت تا اینکه قضیه ی پیدا کردن کار و ویزای کار آمریکا و مهاجرت به آمریکا پیش آمد و همگی با انگشت تعجب به دندان و شوک زده از تقدیرمان همواره پیش خود میپرسیدیم اگر من مدرک انگلیسی داشتم آیا میتوانستیم به آمریکا بیاییم؟

مسلماً جواب آنرا میدانید. چرا که در این شغلی که اکنون دارم و در اصل برمبنای همین است که امروز در آمریکا هستم؛ نیاز به کسی بود که تحصیل کرده ی خاص زبان و ادبیات فارسی میبود؛ حتماً پایان خدمت( دلیل قانونی آن را نمیدانم چیست) داشته باشد؛ بدون چون و چرا 10 سال سابقه ی تدریس در عنوان شغلی«دبیری=آموزش مخصوص به دانش آموزان و دانشجویان» داشته باشد و ....

باور نمیکنید که چه تعداد تحصیلکردگان سطح بالا و دکترای ادبیات در تلاشند که مثل من از طریق ویزای کاری به آمریکا بیایند. امــّا یا سابقه ی تدریس به عنوان دبیر را ندارند و یا... همه ی این ها را گفتم که بدانید: چه بسا همان تحصیلات و تخصصی که امروز در آمریکا به هیچ کاری نمیآید؛ روزی روزگاری باعث تغییر سرنوشت و روند زندگی تان باشد و امروز راز آن را ندانید.

ببخشید که خیلی روده درازی کردم و میدانم که تمام این صغرا و کبرا چیدنهای من هیچ فایده ای برای امروز شما ندارد؛ ولی میخواستم یادآوری کنم که از خواست اون بالا سری غافل نشو که همانطوری که تاکنون شرایط مهاجرت شما را مهیـّا کرده است؛ فکر بقیه ی راه را نیز کرده است.... قدم در راه بنه و هیچ مپرس؛ خود راه بگویدت که چون باید رفت.

چشم اگر موردی شغلی دیگری به تورم خورد و توانستم اطلاعات کسب کنم در اولین فرصت جهت اطلاع شما عزیزان خواهم نوشت.....آرزوی آرامش فکر و روحتان را دارم.... سربلندی همه ی شما آرزوی قلبی من است....بدرود.....ارادتمند حمید میزوری نجببادی
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
مرسي آقا حميد عزيز(lexington)

توضيحات و دلگرميهاي شما هميشه مايه آرامش ما تازه گام در راه نهاده‌هاست.

براي شما و خانواده تان آرزوي بهترين‌ها رو دارم

حنا
پاسخ
تشکر کنندگان: Jav3 ، lexington ، Hossein81
سلام حمید خان. درست میفرمایید. گاهی وقتها یه اتفاق کوچک و عادی مسیر زندگی آدم رو عوض میکنه. اگه زبان فارسی, مسیر زندگی شما رو اینقدر عوض کرده, اندک بضاعت ما در زبان انگلیسی, ما رو به اینجایی که هستیم رسونده. و تا حالا خیلی اتفاقای خوب به واسطه همین علاقه و یادگیری زبانهای مختلف از جمله انگلیسی و فرانسه برام افتاده.
یه معلم ادبیات فارسی دبیرستان داشتیم که آرزو میکنم هرجا هست مثل شما همیشه سالم و سعادتمند باشه, یه جمله ازش همیشه تو گوشم مونده, میگفت اگه یاد بگیری از دیوار راست هم بالا بری خوبه, بالاخره یه روز به دردت میخوره. منم از انجا که در شرایط سختی بزرگ شدم و با انواع محرومیت ها مواجه بودم, همیشه تشنه تجربه های تازه بودم و بیشتر از همه یادگیری زبانها و علوم جدید. اما اصولا چیزهایی که یادگرفتم, فقط برای دل خودم بوده و خیلی به دنبال کسب مهارتهایی نبودم که به قول معروف به درد دنیا و آخرتم بخوره یا بشه از اون راه یه لقمه نون در آورد.
حالا هم از سر حسن تصادف روزگار, رشته مهندسی خوندیم و در وزارت علیّه به کار مشغول شدیم. علمی هم که اندوختیم اونقدر تخصصی هست که اگه روزگاری این طلای سیاه, به قهر روی از آدمیان بگرداند و در رگهای زمین جاری نگردد, عنقریب از گشنگی تلف شده و به دیار باقی خواهیم شتافت! ... نیست در لوح دلم جز الف قامت یار--- چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
به قول مادر بزرگ ها بعد از 25 سال درس خوندن هنوز بلد نیستیم یه لامپ عوض کنیم.
شعر و شاعری هم شاید به نوعی هیجان های زودگذر جوانی و روزگار عاشقیت بوده: همه قبیله من عالمان دین بودند--- مرا معلم چشم تو شاعری آموخت. بازهم اعتراف میکنم شعر و شاعری به ما نیامده.
ولی خب, همیشه تونستم خدا رو شکر از بضاعت علم و هنر اندکی که داشتم استفاده کنم و به قول معروف گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم. حالا هم بسیار خوشبین و امیدوارم که آمریکایی ها قدر هنر و دانش ما را خواهند دانست و خلاصه ما قادر خواهیم بود که چرخی از چرخی اون مملکت رو هم بچرخونیم!
ببخشید که ما زیادی حرف زدیم. به هر حال پیدا کردن کسی که به دردل های آدم گوش بده تو این زمانه غنیمته.
ما همیشه منتظر شنیدن حرفهای شیرین و تجربیات با ارزش شما هستیم. زنده و پایدار باشید.
Impossible n'est pas français!
پاسخ
تشکر کنندگان: اليزا ، kianoush ، یه مهاجر ، lexington ، babakped ، Hossein81 ، hana ، zara man
یه معلم ادبیات فارسی دبیرستان داشتیم یه جمله ازش همیشه تو گوشم مونده, میگفت اگه یاد بگیری از دیوار راست هم بالا بری خوبه, بالاخره یه روز به دردت میخوره

آقا سپهر، حنا خانم و دیگر دوستان عزیز

قبل از هرچیز قابل ذکر است که بنده تمام کاری که میتوانم در کمک به شما داشته باشم، بعد از انرژی مثبت و دعا، فقط همین دلداری هاست. بد نیست بدانید که همه ی این انرژی ها را از سر ایمان قلبی و باور فکری ام خدمت شما عزیزان نثار میکنم و فقط سخنانی برای حفظ روحیه ی افراد نیست....

من باور دارم که بجای منفی اندیشی و مختل کردن ذهن و فکرمان، بیاییم حتی بدترین حوادثی که بر سرراهمان قرار میگیرد به چشم تقدیر و خیر آینده مان بنگریم.... در شرایط سخت بیشتر افراد روحیه ی خود را میبازند و بقول عوام مغزشان از کار میافتد. در اینجور مواقع است که باید دیگران به کمک آنها آمده و با مشارکت در گفتگوها سختی و تلخی آن موارد را تقسیم کنند تا آن افراد دوباره روحیه ی خود را بازیابند و بتوانند راهکار مشکل خود را بیابند.

امـّا آن جمله ی دبیر ادبیاتتان مرا به یاد افسانه ای درباره ی «فارابی» انداخت... گویند: روزی که تمامی بزرگان علم و ادب و فلسفه و موسیقی و ریاضی و.... برای آزمون او جهت اعطای لقب «معلم ثانی» جمع شده بودند، یک به یک سوالاتی از او پرسیدند و او به نیکویی جواب داد. حتی خواستند که سازنوازی کنند و گویند حتی سنتور و یا قانون از اختراعات او بود و نوازندگی شایسته ای کرد.

امــّا همانطور که همیشه ی دوران حسودان باید میبودند و چوب لای چرخ میگذاشتند؛ یه سری بهانه آوردند که لقب «مـعـلـّم ثــانی» (پس از اینکه لقب «معلم اوّل» را به افلاطون داده اند) باید شایسته ی فرد باشد و او همه چیز بداند؛ حتی هنر رقصیدن... هرچه فارابی بهانه آورد که آخه من پیرمرد و فیلسوف و ریاضی دان چه به رقص؟؟؟ آنها بر شدّت اصرار و بهانه گیری های خود افزودند.

کار به جایی کشید که حاج آقا «فارابی» عبا و قبا را در آورد و چنان رقص موزونی کرد و همزمان با پاهای خود بر روی خاک طرحی کشید که پس از اتمام این هنرنمایی همه میتوانستد تصویر یک ببر(صور فلکی نجوم) را بر روی زمین تماشا کنند............. آری این سخن درست است که هرچه بیشتر بدانی به نفعتان هست و ای بسا که روزی به کارتان آید؛ حتی تردستی و دددززززددددی ی ی ی.....!!!!...... این به این معنی نیست که باید اینکار را بکنید؛ امـّا ای بسا که روزی روزگاری باعث تحوّلی مهم در زندگی تان شد.

بازم ببخشید که پر حرفی کردم............. من همیشه در خدمت همزبانان و هموطنان و همدلان هستم....پیروز باشید...ارادتمند حمید میزوری
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
تشکر کنندگان: Hossein81 ، Jav3 ، babakped ، hana ، frozen mind ، summery_armin ، zara man
از مدیران محترم درخواست میکنم چنانچه این مطلب باید در مکانی دیگر منتشر میشده؛ زحمت انتقال آن را بکشند....متشکرم.
هنوز که هنوزه خوب یادمه که دم دمای غروب یکی از روزهای تیرماه بود که در عین گرمی هوای تابستان، واسه ی خودم دلخوش بودم که واسه ی خودم یه مکانی امن و راحت دارم و دیگه کسی کاری به کارم نداره. توی عالم خودم غرق بودم که آرام آرام حس کردم داره یه اتفاقتی میافته و سروصداهایی میآد. راستش زیاد به اینجور حرفها اهمیتی نمیدادم و تقریباً عادت کرده بودم... ولی اینبار انگار از نوع دیگری بود... یه دفعه مادرم(ننه) از خود بی خود شد و دستش را به دلش گذاشت و نشست روی زمین و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که داد بزنه و خواهربزرگم را صدا بزنه.

حرفهایی که بین مادرم و خواهرم رد و بدل شد را درست متوجه نشدم؛ فقط هرچه بود خواهرم دوتا پا داشت و دوتا دیگه قرض کرد و به سرعت از خانه زد بیرون. ساعتی گذشت تا سر و کلـّه ی او و «حج زهرا ماماچه» پیدا بشه. با شنیدن صدای حج زهرا بود که هوری دلم ریخت و شستم خبردار شد که توی این حین و بین هرچی که نباشه یه نقشه ایی برای من یکی توی کاره. با امر و نهی کردن های حج زهرا که عادت همیشگی اش بود و بیشتر به جیغ جیغ کردن زنانه شبیه بود؛ اهل منزل همگی به تقلا افتادند و هرکسی گوشه ای میدوید و کاری میکرد.

اون یکی آبگرم میخواست و این یکی حولـّه به دست میدوید توی اتاق و بیچاره مادرم هم دست به پهلو، افتاده ی بستر بود و جز نالیدن و هر از گاهی دست به دامن این امام و اون امامزاده شدن کاری دیگه ای نمیتونست بکنه. هرچه بود همینطور درد مادر بیشتر میشد. همین طول کشیدن چند ساعته باعث شده بود همه نگران باشند و در این حین و بین هم طبابتهای پیرزنانه پشت سرهم صادر میشد و بیچاره خواهرم باید توی اون تاریکی شب دنبال آب زدن تکه ای کاهگل باشد تا دم بینی مادرم بگیرند که شاید عطر نم آب بر روی کاهگل سبب بهتر شدن حال او بشود.... البته من یکی هنوز که هنوزه دلیل اینکه عمـّه ی پیرم(حج مریم) طلب «خشت» کرد را نفهیمدم.

شب از نیمه گذشته بود و همه هول کرده و عرق ریزان و نگران حال ننه، دست به دامن دعا و کتاب و قرآن و همه ی 124 هزار پیامبر شده بودند و کم کم کار به جایی کشید که پدرم را از خواب بیدار کردند و از او خواستند به پشت بام برود و اذان بی موقع بگوید شاید که خداوند رحمتش را شامل حال مادر بکند... راستش من با دیدن همه ی این سختی ها و دربه دری هایی که این و آن میکشیدم شرمم میومد که بخواهم همچنان بی تفاوت بمانم و سرانجام راضی شدم و درست سپیده دم یکشنبه 30 تیرماه 1347 شمسی بود که قدم نامبارکم را به این عالم گذاشتم.

از همون لحظه ی اوّل بود که همگی ریختند سرم که چرا اینقدر دست به دست میکردم و مادرم رو با خطر مرگ روبرو کرده بودم؟ زهرا ماماچه آنقده عصبانی بود که هنوز از راه رسیده نرسیده؛ چنان محکم به پشتم کوفت که اشکم دراومد. جالبه که من میون اشک و گریه هی قسم میخوردم که بابا تقصیر من نبود و کلـّه ی توخالی گـُنده ام مانع به خشت افتادنم بود و آنها هم بی تفاوت به حال و احساس من فقط خدا رو شکر میگفتند و میخندیدند و از تاپوچی(تـُپـُل مـُپـُل) بودنم ذوق زده بودند.

هنوز دوسه روزی نگذشته بود که باز سروکـلــّه ی حج زهرا ماماچه پیدا شد و انگاری که هنوز از دستم عصبانی بود. چراکه به محض رسیدن یه بقچه ای از ابزار آلات و قیچی و چاقو را گشود و باز بلایی دیگر و درد و سوزش بریده شدن قسمتی از وجودم و پرتاب آن به توی باغچه درکار بود. با آنکه سخت میگریستم؛ با چشم خود دیدم که پاره ای از جانم رفت و به سرعت توسط خروس بلعیده شد. لطفاً نپرسید که از آن روز به بعد آقا خروسه بجای قوقولی قوقول، چه آوازی سر داد؟ که شرمم میاد. این گذشت و تازه چشم و گوشم بازتر شده بود که پدرم را برای انتخاب اسم این شانزدهمین بچـّه اش صدا کردند. پیرمرد بیچاره که در سن حدود 70 سالگی اش دوباره پسر دار شده بود؛ فکری مانده بود که چه اسمی را انتخاب کند که با اسم یازده پسر دیگه اش جور دربیاید و همردیف عبدالله و اسدالله وفتح الله و...باشد؟ دروغ چرا یه دفعه چنان ترسی تمام وجودم را گرفت که نکنه اسم «یدُال ل ل لله»و«قدرت الله»و«رحمت الله» را برگزینند که حسابی لایـَتـچــَسبـَک بود. خدا را شکر برادرم به دادم رسید و اسمی عربی و آنهم با پیشوند«عبدال+حمید» برایم انتخاب کرد.

یادمه روزگاری که سن و سالی در حدود 18 سال داشتم مادر مرحومم وعده ای سرخرمن به من می داد و می گفت:«ننه !!! نبین حالا بختت اینجوری شده که پرستاری از پدر و مادری پیر نصیبت شده، یه فالگیری گفته که وقتی چهل سالت بشه میری مکـّه و آمرزیده میشی». راستش من هنوز پا به سن چل چلی نگذاشته بودم که، به آمریکا آمدم. هرچه هست بیخیال پول خرج کردن توی کشور عربها و دوقلوکردن اسمم که حمید و حـــــاج حمید چنان توفیری با هم نمیکرد و آدمی کو؟ حالا هم باورم نمیشه که چشم به هم بزنم و این روزها به سن 43 ســــــالــــگی پا بذارم...... خب مگه چیه؟ نـکـنــه فکر میکنید من دوسال از خدا کوچیکترم که همگی با هم گفتید: آآآآآ... 43 ســــال !!! خوبیه زندگی توی آمریکا اینه که میگند: 42 سالم بیشتر نیست و هروقت سال رو پرکردم؛ باید بشمرم... یه چیزی دیگه اینکه معتقدند: سالهای عـُمر همه اش عددند و مهم کیفیتشه.

هرچه هست؛ توی ایران که خبری از جشن تولـّد در کار نبود و از اون زمانی هم که اومدیم آمریکا، وقوع زادروز تولدم در وسط تابستان سبب شده که هرسال دستمون یه جورایی بند بوده. یه سال دستمون به اثاث کشی و سال دیگه به دلهره ی تمدید ویزا و امسال هم که به جشن عروسی پسر برادرآمریکایی ام مشغولیم. در این بین هم اکثر دوست و آشنا از برگزاری مراسم سالروز که هیچ، از یه تولد مبارک گویی خشک و خالی هم غافل میشند. اگه شانس من باشه میترسم بعد مـُردنم از مراسم ختم و سوّم و هفته و چهلم و سال نیز غافل بشند و اصلاً یادشون بره که حمید کی آمد و کی رفت؟ البته همون هم عشقه. فعلاً که هستیم و به خدمتگزاری شما عزیزان خرسند و بقول آمریکاییها طول زندگی مهم نیست و باید به عرض آن چسبید که من یکی از ارتفاعش هم چیزی نفهمیدم.

**** پینوشت:
1- در قدیم هنگام زایمان زنی باردار، ماماها درخواست 8 خشت خام میکردند و آنها را در دو ردیف میچیدند و زائو را بر روی آن میخواباندند....بهمین علـّت در گفتار عامیانه وقتی میپرسند که مثلاً حمید اهل کجاست؟ میگند: توی نجبباد رو خشت افتاده. البته دلیل اصلی آن را نمیدانم و شاید به گونه ای رمز آمیز بین خشت هنگام تولد و خشتی که زیر سر مرده در گور مینهند ارتباطی باشد...جهت اطلاعات بیشتر به هم سن و سالهای من و ننه جون، باباجونهای عزیزتون مراجعه فرمایید.

2-میدونم که باشنیدن عدد 16 دهانتان از تعجب باز مونده. بذار خیالتون رو راحت کنم که هفدهمین بچه هم پس از من پا به عرصه ی وجود نهاد و تازه این تعداد اونهایی هستند که موندند و بزرگ شدند. تصوّرش را بکنید که اگه همه ی 25!! یا 30 تا بچه مونده بودند در کنار 3 - 4 تا زن علنی بابای مظلوم من چه میشد؟ هرچند که روزگار بی انصاف، سرناسازگاری با حج آقا(بابا)ی من داشت و نذاشت از بی کس و کاری دربیایم و یه چهارتا زن پدر و برادر دیگه ای داشته باشیم.... چی فکر میکنی؟ بابام اهل عمل بوده!!! این منم که بی بخارم.........

3
-توی آمریکا رسمه که وقتی روز تولد اشخاص فرا میرسه؛ اون روز هرچی که میلشه انجام میده و انتخاب خوراکی ها هم به میل اوست و... از همه مهمتر اینکه تمام روز یه دونه روبان که روش نوشته Birthday Boy & Girl به لباسش آویزون میکونند که فکر کنم از Boy بودن من یکی گذشته است. حالا که خبری نیست ولی قراره همه ی جشن تولـّد هامون رو جمع کنند و یه باره بذارند وقتی 50 سالم شد به رسم آمریکایی ها یه جشن تولـّد درست و حسابی برامون بگیرند....البته به شرط زنده بودن.

آرزوی سرسلامتی و آرامش ذهن و روح فردفرد شما را دارم.....هدف از این نوشته نشاندن لبخندی برلبانتان بود و امیدورم که دراین زمینه موفق بوده باشم....بدرود.....ارادتمند حمید میزوری نجببادی
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
حمید آقای گل
تولدت مبارک . ایشالا 120 سالگیتو جشن بگیریم... راستی چرا ناراحتی مگه بچه های مهاجرسرا میذارن تولدتون خشک و خالی بگذره!!! بچه ها یالا از اون کیکا و رقصا و ... که بلدید رو کنید این آقا حمید ما نگه هیچکی تولدمو تبریک نگفت Smile
CASE NO.:2010AS290XX
تاريخ دريافت پاکت اول:15 June
تاريخ ارسال فرمها:18 June
تاريخ کارنت شدن:آخرين بولتن
تاريخ دريافت نامه دوم:25 july
تاريخ مصاحبه: 1سپتامبر
تاريخ کليرنس: 14 سپتامبر
سفارت:آنکارا
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، Jav3
[عکس: 2uge4p4.gif][عکس: greenstars.gif][عکس: cancan.gif][عکس: choir.gif][عکس: congratualtions.gif][عکس: congratualtions.gif][عکس: congratualtions.gif][عکس: 626gdau.gif]
[عکس: orjnfq.gif]
تولد تولد تولدت مبارک بیا شمع هایی که بعدا میاریم رو فوت کن!!! تا صد سال درون بلاد کفر زنده باشیBig Grin
برای آدم های بزرگ هیچ بن بستی وجود نداره چون یا راهی پیدا میکنند یا راهی می سازند! پس همیشه امید داشته باشید
متولد چه ماهی هستید؟
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، Jav3 ، hana
حمید عزیزم

تولدت مبارک


معمولا تولد ها را در جایی دیگر تبریک میگوئیم اما این بار میان بر زدم Big Grin

به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington
حمید آقا مطمئنم حاج آقا و حاج خانم به وجودتون افتخار می کنن . البته طوری از گذشته ها صحبت کردید که فکر کردم خیلی پر سن و سال هستید! 43 سال که سنی نیست. متاسفانه تو ایران اکثرا ً افراد بالای 30 سال رو تو سراشیبی به حساب میارن ( که البته برای خانمها شدیدتره !)، مثل خیلی مسائل و عقاید که در ایران با افراط و تفریط همراهه.

یکی از محاسن مهاجرت هم در امان ماندن از همین افراط و تفریطهاست و شاید به دست آوردن فرصت یک زندگی دوباره ..

امیدوارم تو محیط تازه، روزگار خوشی داشته باشید

تولدتون مبارک
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، laili ، frozen mind ، یه مهاجر




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان