کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
عوارض روزهای اول پس از هجرت
من هم با ساسان موافقم اما اینو اضافه کنم که همه ما توی این دنیا رسالتی داریم و باید بگردیم رسالتمون را پیدا کنیم .البته اگه از کائنات بخواهیم راهشو به ما نشون میده چون ما همه موجودات منحصر به فرد وبا توان بالقوه منحصر به فرد که باید به بالفعل تبدیل بشه و یک خاصیت یا یک زیبائی به این دنیا اضافه کنیم .پس ما هم خالقیم و یک شعبه از خلاقیت خداوند در درون ما هست .اما چون خودمون و جامعه نذاشته این شعبه آزادانه کار کند ما سر درگمیم که پس رسالت ما چیست؟ مسلما" نیومدم که بخورم و بخوابم و فقط حال کنم و برم .هر چند که میشه دنیا رو به دید یه مهمانی با شکوه نگاه کرد که همه از بین میلیارد ها میلیارد ذره انتخاب شدیم.که اگر هر کدام از اون ذرات انتخاب میشدند یه صورت و یه شخصیت دیگری داشتند .پس همین که مارو تو این مهمانی دعوت کردند خود منتی است بس عظیم.وهر چه ما در این مهمانی خوش باشیم میزبان بیشتر خوشحال میشود ولی یادمون باشه یک مهمون ارزنده به همه مهمونا احترام میگذارد و سعی در زیباتر کردن این مهمانی دارد و بالطبع میزبان هم اورا از دم درب مهمانی به مراتب بالاتر فرا میخواند و راه را بر او سهل و آسان میکند. پس در روزهای اول مهاجرت یادمون باشه ما کلا تو این دنیا مهمونیم حالا چه ایران چه امریکا پس حالشو ببریم.و تو فکر کشف استعدادهای نهفته و لذت از زندگی باشیم و کلا با گذشته خداحافظی کنیم و هر لحظه همراه با طبیعت خلق کنیم و مخلوق خوبی باشیم .
خانه دوست کجاست...
پاسخ
تشکر کنندگان: sasan ، lexington ، farshadsh ، Joje mohajer ، American Darlin
من نه اون اندازه به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارم که بعضی از آدما هر چیزی رو به اون ربط میدن و نه شانس رو نفی میکنم.از نظر من سرنوشت کلمه ای که ما آدمها برای کوتاهی و تقصیرات خودمون ساختیم و هر زمان به خواسته ای نرسیدیم میگیم قسمت نبود،خدا نخواست و..............اما در واقع خدا برای هیچ بنده ای بد نمیخواد و یا برای دادن خواسته هاش خساست نمیکنه و این مائیم که تلاش کافی رو نمی کنیم و فقط با کلمات بازی می کنیم.اما در عین حال شانس رو بی تاثیر نمیدونم.
بطور مثال درباره خودم،من فارغ اتلحصیل رشته انیمشین هستم.همزمان در طی تحصیل بطور پاره وقت کار تبلیغاتی هم میکردم اما محیط های هنری با روحیه ام سازگاری نداشت و بعد از اتمام درسم بفکر کار کردن در رشته ای دیگه افتادم و تصمیم گرفتم هنر رو بصورت تفریحی و برای دل خودم ادامه بدم.هر روز صفحه کاریابی روزنامه همشهری رو خوندم و برای یه اگهی خیلی فسقلی که اصلا مهم بنظر نمی رسید و همه اعضای خونواده می گفتن اخه این دیگه چیه اما من رزومه فرستادم و بعد از تماس اون شرکت مشخص شد که من برای یکی از معتبرترین اوپراتورهای دنیا رزومه فرستادم و امروز در استخدام این شرکتم که اگه اینجور نمیشد شاید من حالا حالا ها ایران موندگار شده بودم یا اصلا هیچ زمان موفق به مهاجرت نمی شدم اما شانسی نصیبم شد و بسرعت قاپیدم.پس هر دوی اینها لازم و ملزوم هستن .شانس و تلاش
پاسخ
آدم همیشه از خودش فرار میکنه .تمام فعالیتهای ما برای فرار از تنهائی است .تجارت س.ی.ا.س.ت .تفریحات همه و همه برای این است که ما هیچ وقت نمیخواهیم ساعاتی رو با خودمون تنها باشیم و همش وابسته به یه سرگرمی هستیم.در صورتیکه کنار آمدن با تنهائی خودمون و شناخت آن و لذت بردن از تنهائی باعث رشد درونی ما میشه و از ما یک موجود مستقل میسازه.
ما برای این نمیتونیم با تنهائی کنار بیائیم چون به یاد لحظه مرگ می افتیم .لحظه ای که هیچ کدام از سرگرمیها و دوستانی که ما باورشون داریم در لحظه مرگ نمی توانند که با ما بیایند. و ما در تنهائی مطلق باید از این دنیا بریم. وناگهان ما احساس ترس و تشویش میکنیم و دراین دنیای بزرگ حس میکنیم غریبه هستیم و ذره ای بیش نیستیم.ذره ای کوچک و ناتوان .پس سعی کنیم ساعاتی از روز را بدون انجام هیچ کاری به درون تنهائی خودمون شیرجه بزنیم و با اون قبل از ساعت مرگ کنار بیائیم و از ان لذت ببریم .
یکی از موهبتهای مهاجرت برای ما همین مردن و زایش مجدد است که به رشد شخصیت ما کمک میکند که در گذشته بمیریم و در حال زائیده شویم .و زایشی که با درد همراه است .درد تنهائی و غربت اما ...طاقت بیار رفیق .....
خانه دوست کجاست...
پاسخ
دوستان عزیز ، من به شخصه این دو سه تا نظر افراد را در ارسالهای62 و 63 و 64 چند بار خواندم و هر باره یک مطلبی تازه از درون آن فهمدیم و همه ی آنها را کاملا ً تایید میکنم. فقط برای نمونه مثالی برای صحبت سروش عزیز یک خاطره ای عرض کنم
اوایل جمع و جور کردن مدارک جهت ارسال به سفارت و ... بود که هرچه دنبال پاسپورتم میگشتم، نمیافتم که نمیافتم. حتی از طریق یک پارتی رفتیم که یکی دیگه بگیریم؛ ولی متاسفانه توی کامپیوتر ثبت شده بود و راهی نداشتیم و اگر هم میخواستیم برای المثنی اقدام کنیم؛ سوای اینکه کلّی مدت نیاز بود تا مدارک مورد نیاز و تایید شورای محل و کلانتری و ... را تهییه کنیم، 6 ماه هم پس از تکمیل مدارک، باید منتظر میشدیم تا بتوانیم برای المثنی اقدام کنیم

برای همین تمام خانه را زیر و رو کردیم و کم کم به این فکر افتادیم که باید تصمیمی برای وسایل خانه گرفت و تا چشم به هم بزنیم مثل خانه ای که صاحبش مرده باشد؛ وسایل منزل به فروش و یغما و حراج و هدیه رفت و ما ماندیم و لباس تنمان . ولی بزرگترین خوبی آن؛ پیدا کردن پاسپورت توی یکی از سوراخ سـُمبه های خونه بود. وقتی که دلمان از پیدا شدن پاسپورت آرام شد؛ نگاهی به اطراف کردیم و دقیقا ً خود را کسانی یافتیم که یک تفاوت بسیار بارزی با مرده ها داشتند.

آن هم اینکه با مرگ یک نفر، دست او برای همیشه از دنیا و اموری که هنوز انجام نداده و یا باید انجام میداده؛ کوتاه و کوتاهه. امــّا ما مردیم، ولی باز توانستیم بلند شویم؛ کاری کنیم؛ سرنوشت خود را پیگیری کنیم؛ و بقول دوستمان رشد مان را داشته باشیم. آری ، مهاجرت شبیه یک مردن است؛ اما فقط مرگ عادتها و وابستگی ها و ...نیست که چندیدن سال ریشه در اعماق وجودمان دوانده است، بلکه در مقابل زایشی جدید است در دنیایی جدید؛ ولی این بار آنگونه که باید باشد.

اینبار هم مواردی رخ داد؛ اما بجای وابستگی متقابل؛ دلبستگی متقابل. بجای عادت به ذره ذره سختی های زندگی و «زنده مانی» کردن؛ «زندگی» برای خود؛ خانواده و دلخواه خود را تجربه کردن. آرزو میکنم خداوند فرصت تجربه ی یک زندگی واقعی و تازه را به همه عطا کند..........ببخشید که طولانی شد........پیروز باشید ارادتمند حمید
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
(2010-02-19 ساعت 13:26)N0!$!eRv@mp!eR نوشته:  میشه چند مورد از تمیزترین و بهترین شهرهای آمریکا رو نام ببرید لیلی جان و آرش جان میشه بگید کجا زندگی میکنید؟

من اورنج کانتی هستم.........اگه دقیق تر بخواهید شهر mission viejo .
این دو تاپیک هم ببین:
http://mohajersara.com/showthread.php?ti...A%A9%D8%A7

http://mohajersara.com/showthread.php?ti...A%A9%D8%A7
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
پاسخ
تشکر کنندگان: sasan ، سارا کوچولو ، farshadsh ، American Darlin
فقط یک ساعت به پروازم مانده،هنوز چمدانم را کامل نبسته ام ،حتی شمارۀ دقیق پروازم را نمی دانم! مامان را محکم در آغوش می کشم ،طوریکه دلم می خواهد یک تکه از وجودش را با خودم ببرم و آرزو می کنم این لحظه تا آخر عمرم کش بیاید.
زمان سریع می گذرد و من وقت ندارم تا با همه چیز و همه کس خداحافظی کنم .فقط همه چیز را با ولع ،سیر نگاه می کنم تا در ذهنم تصویرش برای همیشه حک شود.کمی به پرواز مانده و کارهای من هنوز تمام نشده ولی همیشه قبل از اینکه سوار هواپیما شوم از خواب می پرم.

در این 4 ماهی که در آمریکا هستم تقریبا یک شب در میان این خواب را می بینم ، گاهی وقتی با خانواده ام تلفنی حرف می زنم و از دلتنگیهایشان می گویند با خنده می گویم که من که مشکلی ندارم من هر شب ایرانم. و آنها نمی دانند که من هر روز صبح از دیدن این خواب با بغض بیدار می شوم.

من نمی دانم که شما چقدر به خانوادتان وابسته اید ،یا تا به حال چقدر از آنها دور بوده اید و چقدر ظرفیت تحمل این دوری را دارید، یا این دوری را چگونه تاب آورده اید.ولی به نظر من بزرگترین درد غربت دوری از عزیزانت است وگرنه که کسی دلش برای ساختمانهای ناهنجار و دود و خیابانهای پر ترافیک و فحش وبد وبیراه مردم در خیابان و برنامه های راستگو و مفرح تلویزیون ایران تنگ نمی شود!

هر روز با خود می گویم خوشا به حال کسانیکه دلبستگی عمیقی به کسانی که از آنها دورند ندارند و همیشه سوراخی را در گوشۀ قلبشان حس نمی کنند.
کاش هیچکدام شما شبیه من نباشید. کاش همۀ شما مثل دوستانی فکر کنید که می گویند:

-بابا بی خیال ، این هم می گذره ،دوروز دیگه همش یادت می ره !
-حالا رفته آمریکا خوشی زده زیر دلش !
-دلتنگی کیلو چنده؟ برو حالش رو ببر.
-تو که جنبه اش رو نداشتی واسه چی اومدی آمریکا ؟همونجا وردل مامان جونت می موندی!
-اینها همش بر می گرده به اینکه شما ... اصطلاح روانشناسیش یادم نمیاد ولی خلاصش این می شه که بچه ننه اید و ظرفیت تحمل سختی ها رو ندارید!
-اه ، بدم میاد از این آدمهایی که وقتی خرشون از پل می گذره شروع می کنند به آه وناله! البته منظورم شما نیستیدها!
-حالا خودشون رفتن اونور دارن حال می کنن ، می خوان با این ننه من غریبم بازیها ،تو دل ما این وریها رو خالی کنند!
-والا ما که سالهاست امریکاییم، همه کس و کارمون هم عاشقانه دوست داریم ولی اینجا اینقدر خوبه و سرمون گرمه که یک لحظه هم یاد فک و فامیلمون توایران نمی افتیم که دلمون تنگ شه!
-به جای دلتنگی برای عزیزان !! یاد روزهایی بیفت که از دست مهمونیای خسته کنندشون فرار می کردی! تو هم حوصله داریا!
-آمریکا بهشت است وهمۀ افرادی که در بهشت چنین افکار مخربی به ذهنشان میرسد ،مغزشان ایراد دارد و مستحق اشد مجازات هستند! پس لطفا آن طناب رابیاورید که ایشان وسط همین سرا در معرض عموم به دار کشیده شوند تا درس عبرتی باشد برای سایرین!
-بابا این نیز بگذرد!
- تو که اینقدر دلت تنگ شده خب برگرد ایران! به همین راحتی!
.....

آره !کاش همۀ شما این حرفها را به همین راحتی، ولی با اعتقاد قلبی و راستگویی نثار من کنید ولی حسی که من دارم را نداشته باشید! کاش هیچکدام شما شبیه من نباشید! کاش همه تان همیشه خوب و خوش وشاد باشید! کاش هیچکدام شبیه من نباشید!
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
[/quote]

(2010-02-24 ساعت 12:48)rasarasa نوشته:  فقط یک ساعت به پروازم مانده،هنوز چمدانم را کامل نبسته ام ،حتی شمارۀ دقیق پروازم را نمی دانم! مامان را محکم در آغوش می کشم ،طوریکه دلم می خواهد یک تکه از وجودش را با خودم ببرم و آرزو می کنم این لحظه تا آخر عمرم کش بیاید.
زمان سریع می گذرد و من وقت ندارم تا با همه چیز و همه کس خداحافظی کنم .فقط همه چیز را با ولع ،سیر نگاه می کنم تا در ذهنم تصویرش برای همیشه حک شود.کمی به پرواز مانده و کارهای من هنوز تمام نشده ولی همیشه قبل از اینکه سوار هواپیما شوم از خواب می پرم.

در این 4 ماهی که در آمریکا هستم تقریبا یک شب در میان این خواب را می بینم ، گاهی وقتی با خانواده ام تلفنی حرف می زنم و از دلتنگیهایشان می گویند با خنده می گویم که من که مشکلی ندارم من هر شب ایرانم. و آنها نمی دانند که من هر روز صبح از دیدن این خواب با بغض بیدار می شوم.

من نمی دانم که شما چقدر به خانوادتان وابسته اید ،یا تا به حال چقدر از آنها دور بوده اید و چقدر ظرفیت تحمل این دوری را دارید، یا این دوری را چگونه تاب آورده اید.ولی به نظر من بزرگترین درد غربت دوری از عزیزانت است وگرنه که کسی دلش برای ساختمانهای ناهنجار و دود و خیابانهای پر ترافیک و فحش وبد وبیراه مردم در خیابان و برنامه های راستگو و مفرح تلویزیون ایران تنگ نمی شود!

هر روز با خود می گویم خوشا به حال کسانیکه دلبستگی عمیقی به کسانی که از آنها دورند ندارند و همیشه سوراخی را در گوشۀ قلبشان حس نمی کنند.
کاش هیچکدام شما شبیه من نباشید. کاش همۀ شما مثل دوستانی فکر کنید که می گویند:

-بابا بی خیال ، این هم می گذره ،دوروز دیگه همش یادت می ره !
-حالا رفته آمریکا خوشی زده زیر دلش !
-دلتنگی کیلو چنده؟ برو حالش رو ببر.
-تو که جنبه اش رو نداشتی واسه چی اومدی آمریکا ؟همونجا وردل مامان جونت می موندی!
-اینها همش بر می گرده به اینکه شما ... اصطلاح روانشناسیش یادم نمیاد ولی خلاصش این می شه که بچه ننه اید و ظرفیت تحمل سختی ها رو ندارید!
-اه ، بدم میاد از این آدمهایی که وقتی خرشون از پل می گذره شروع می کنند به آه وناله! البته منظورم شما نیستیدها!
-حالا خودشون رفتن اونور دارن حال می کنن ، می خوان با این ننه من غریبم بازیها ،تو دل ما این وریها رو خالی کنند!
-والا ما که سالهاست امریکاییم، همه کس و کارمون هم عاشقانه دوست داریم ولی اینجا اینقدر خوبه و سرمون گرمه که یک لحظه هم یاد فک و فامیلمون توایران نمی افتیم که دلمون تنگ شه!
-به جای دلتنگی برای عزیزان !! یاد روزهایی بیفت که از دست مهمونیای خسته کنندشون فرار می کردی! تو هم حوصله داریا!
-آمریکا بهشت است وهمۀ افرادی که در بهشت چنین افکار مخربی به ذهنشان میرسد ،مغزشان ایراد دارد و مستحق اشد مجازات هستند! پس لطفا آن طناب رابیاورید که ایشان وسط همین سرا در معرض عموم به دار کشیده شوند تا درس عبرتی باشد برای سایرین!
-بابا این نیز بگذرد!
- تو که اینقدر دلت تنگ شده خب برگرد ایران! به همین راحتی!
.....

آره !کاش همۀ شما این حرفها را به همین راحتی، ولی با اعتقاد قلبی و راستگویی نثار من کنید ولی حسی که من دارم را نداشته باشید! کاش هیچکدام شما شبیه من نباشید! کاش همه تان همیشه خوب و خوش وشاد باشید! کاش هیچکدام شبیه من نباشید!


سارا جان گفتی کاش هیچکس شبیه تو نباشه .اما من خیلی شبیه این حرفهایی هستم که تو نوشتی . من نزدیک به یک ماهه که اومدم و مثل یک سال برام گذشته .همه جمله هایی که نوشتی انگار حرفهای من بود .من هر شب این یک ماه رو تو ایران بودم کنار خانواده ام . وقتی از خواب بیدار می شدم بغض داشتم و برای هر تلفنی که صحبت کردم کلی گریه می کردم ! با بغض و گریه اومدم اینجا و لحظه شماری می کنم که برگردم ایران پیش پدر و مادرم و نوروز با اونها باشم . با اینکه من از ابتدایی که همسرم می خواست بیاد امریکا قبول کردم و فکر می کنم دوست داشتن و عشق باعث شد که راه دور رو هم بپذیرم اما حالا با خودم می گم من چه جیزهای گرانبهایی رو گذاشتم و اومدم اینجا . یعنی ارزش داشت؟ باقی عمرم رو بدون اینکه هر روز بتونم پدر مادرم رو ببینم بگذرونم ... الان هم که می نویسم دیگه چشمام نمی بینه از بس زار زدم .
قبل از اومدنم همه حسرت من رو میخوردن . هر کی میدید من ناراحتم همون حرف های تکراری رو می گفت و فکر می کرد پشت ناراحتی که دارم ، بشکن می زنم ! الان هم که با دوست و آشنا در ارتباط هستم همه نصیحت می کنن که برو خوش بگذرون و اولین سوالشون اینه که خوش می گذره؟ اگر بخوام دلتنگی کنم فوری شاکی می شن که تو چرا؟ تو که الان باید خیلی خوش باشی .
به هر حال امیدوارم که غم غربت برای همه گذرا باشه و لحظه هاشون رو با احساس تنهایی و دلتنگی سپری نکنن مثل ما که به نظر زیادی احساساتی و وابسته هستیم نباشه. به قول پدرم این راهیه که انتخاب کردیم و باید سختی هاش رو تحمل کنیم .
پاسخ
(2010-02-25 ساعت 06:14)sara77 نوشته:  سارا جان گفتی کاش هیچکس شبیه تو نباشه .اما من خیلی شبیه این حرفهایی هستم که تو نوشتی . من نزدیک به یک ماهه که اومدم و مثل یک سال برام گذشته .همه جمله هایی که نوشتی انگار حرفهای من بود .من هر شب این یک ماه رو تو ایران بودم کنار خانواده ام . وقتی از خواب بیدار می شدم بغض داشتم و برای هر تلفنی که صحبت کردم کلی گریه می کردم ! با بغض و گریه اومدم اینجا و لحظه شماری می کنم که برگردم ایران پیش پدر و مادرم و نوروز با اونها باشم . با اینکه من از ابتدایی که همسرم می خواست بیاد امریکا قبول کردم و فکر می کنم دوست داشتن و عشق باعث شد که راه دور رو هم بپذیرم اما حالا با خودم می گم من چه جیزهای گرانبهایی رو گذاشتم و اومدم اینجا . یعنی ارزش داشت؟ باقی عمرم رو بدون اینکه هر روز بتونم پدر مادرم رو ببینم بگذرونم ... الان هم که می نویسم دیگه چشمام نمی بینه از بس زار زدم .
قبل از اومدنم همه حسرت من رو میخوردن . هر کی میدید من ناراحتم همون حرف های تکراری رو می گفت و فکر می کرد پشت ناراحتی که دارم ، بشکن می زنم ! الان هم که با دوست و آشنا در ارتباط هستم همه نصیحت می کنن که برو خوش بگذرون و اولین سوالشون اینه که خوش می گذره؟ اگر بخوام دلتنگی کنم فوری شاکی می شن که تو چرا؟ تو که الان باید خیلی خوش باشی .
به هر حال امیدوارم که غم غربت برای همه گذرا باشه و لحظه هاشون رو با احساس تنهایی و دلتنگی سپری نکنن مثل ما که به نظر زیادی احساساتی و وابسته هستیم نباشه. به قول پدرم این راهیه که انتخاب کردیم و باید سختی هاش رو تحمل کنیم .

سارای عزیز، تمام دلتنگیها به کنار،مشکل عمدۀ من اینست که نمی توانم حتی برای کسی درد دل کنم و از حال و روزم بگویم.دوست و آشناهایی که در ایران هستند که عمدتا خیال می کنند ما دیوانه شده ایم وخوشی زده زیر دلمان و یا لیاقت خوشبختی را نداریم.
اگر برای خانواده درد دل کنیم که آنها،بی طاقت تر می شوند از دوری ما ،پس بهتر است فقط برایشان لبخند بزنیم.
کسانیکه در آمریکا هستند هم که دستشان به هم نمیرسد که بخواهند با هم درد دل کنند.
اگرفک و فامیلی ،دوست و آشنایی هم باشد یا تفاوت سن و سال نمی گذارد حرف هم را بفهمند یا کلا طرز تفکر و عقایدشان آنقدر متفات است که راهی برای دوستی و درددل نمی گذارد.
من که در این 4 ماه دارم از بی دوست بودن خفه می شوم.
همینجا می خواهم اعلام کنم در بین کسانیکه در آمریکا هستند .اگر کسی حس می کند که روحیات مرا می پسندد و فکر می کند می توانیم با هم دوست باشیم و خواهان برقراری ارتباط است ،من شدیدا استقبال می کنم.
مخصوصا کسانیکه در ولی و اطراف آن زندگی می کنند. من وهمسرم به شدت دنبال دوستان اهل گردش و تفریح میگردیم که کمی با هم خوشی کنیم وغم وغصه هایمان یادمان برود!
هیچوقت فکر نمی کردم روزی برسد که برای پیدا کردن دوست ، مجبور شوم اطلاعیه صادر کنمSmile
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
(2010-02-25 ساعت 06:41)rasarasa نوشته:  
(2010-02-25 ساعت 06:14)sara77 نوشته:  سارا جان گفتی کاش هیچکس شبیه تو نباشه .اما من خیلی شبیه این حرفهایی هستم که تو نوشتی . من نزدیک به یک ماهه که اومدم و مثل یک سال برام گذشته .همه جمله هایی که نوشتی انگار حرفهای من بود .من هر شب این یک ماه رو تو ایران بودم کنار خانواده ام . وقتی از خواب بیدار می شدم بغض داشتم و برای هر تلفنی که صحبت کردم کلی گریه می کردم ! با بغض و گریه اومدم اینجا و لحظه شماری می کنم که برگردم ایران پیش پدر و مادرم و نوروز با اونها باشم . با اینکه من از ابتدایی که همسرم می خواست بیاد امریکا قبول کردم و فکر می کنم دوست داشتن و عشق باعث شد که راه دور رو هم بپذیرم اما حالا با خودم می گم من چه جیزهای گرانبهایی رو گذاشتم و اومدم اینجا . یعنی ارزش داشت؟ باقی عمرم رو بدون اینکه هر روز بتونم پدر مادرم رو ببینم بگذرونم ... الان هم که می نویسم دیگه چشمام نمی بینه از بس زار زدم .
قبل از اومدنم همه حسرت من رو میخوردن . هر کی میدید من ناراحتم همون حرف های تکراری رو می گفت و فکر می کرد پشت ناراحتی که دارم ، بشکن می زنم ! الان هم که با دوست و آشنا در ارتباط هستم همه نصیحت می کنن که برو خوش بگذرون و اولین سوالشون اینه که خوش می گذره؟ اگر بخوام دلتنگی کنم فوری شاکی می شن که تو چرا؟ تو که الان باید خیلی خوش باشی .
به هر حال امیدوارم که غم غربت برای همه گذرا باشه و لحظه هاشون رو با احساس تنهایی و دلتنگی سپری نکنن مثل ما که به نظر زیادی احساساتی و وابسته هستیم نباشه. به قول پدرم این راهیه که انتخاب کردیم و باید سختی هاش رو تحمل کنیم .

سارای عزیز، تمام دلتنگیها به کنار،مشکل عمدۀ من اینست که نمی توانم حتی برای کسی درد دل کنم و از حال و روزم بگویم.دوست و آشناهایی که در ایران هستند که عمدتا خیال می کنند ما دیوانه شده ایم وخوشی زده زیر دلمان و یا لیاقت خوشبختی را نداریم.
اگر برای خانواده درد دل کنیم که آنها،بی طاقت تر می شوند از دوری ما ،پس بهتر است فقط برایشان لبخند بزنیم.
کسانیکه در آمریکا هستند هم که دستشان به هم نمیرسد که بخواهند با هم درد دل کنند.
اگرفک و فامیلی ،دوست و آشنایی هم باشد یا تفاوت سن و سال نمی گذارد حرف هم را بفهمند یا کلا طرز تفکر و عقایدشان آنقدر متفات است که راهی برای دوستی و درددل نمی گذارد.
من که در این 4 ماه دارم از بی دوست بودن خفه می شوم.
همینجا می خواهم اعلام کنم در بین کسانیکه در آمریکا هستند .اگر کسی حس می کند که روحیات مرا می پسندد و فکر می کند می توانیم با هم دوست باشیم و خواهان برقراری ارتباط است ،من شدیدا استقبال می کنم.
مخصوصا کسانیکه در ولی و اطراف آن زندگی می کنند. من وهمسرم به شدت دنبال دوستان اهل گردش و تفریح میگردیم که کمی با هم خوشی کنیم وغم وغصه هایمان یادمان برود!
هیچوقت فکر نمی کردم روزی برسد که برای پیدا کردن دوست ، مجبور شوم اطلاعیه صادر کنمSmile

سارا جان خفه شدن از بی دوستی فکر کنم درد خیلی ها باشه . من نمی دونم این ولی که می گی کجا میشه Tongue ما توسان هستیم اریزونا . اما قصد داریم بریم جای دیگه .هنوز مشخص نیست ! شاید دالاس
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، nnazi_2005 ، kavoshgarnet ، farshadsh ، American Darlin
با دورود به همه دوستانم

طرف صحبتم در این جا دو تا سارا ها ی عزیز هستن .دوستان عزیز ،من با پست های شما دیوانه شدم !!!واقعا" گریه ام گرفت حال غریبی پیدا کردمSad اخه می دونید چرا؟؟؟؟؟؟ ادم فوق العاده احساسی هستم و همه حرف های شما به اعماق وجودم نشست .چیزی نمونده ویزام بیاد دیگه تا 2 ماه دیگه حد اقل من هم باید به این درد شما دچار شم وایییییییی باورش برام خیلی سخته نمی تونم از اطرافیانم دل بکنم از زمانی که برای مهاجرت اقدام کردیم فکر من رو همین یک مورد مشغول کرده :غم غربت،دوری از اطرافیانم....مغزم سوت می کشه وقتی بهش فکر می کنم ،نمی دونم می شه اون جا دوام بیارم یا نه ولی واقعا" سخته امیدوارم همون بتونم باهاش کنار بیایمSad ببخشید ولی واقعا" دلم گرفت .توو این پنج یا شش ماهی که عضو مهاجر سرا هستم واقعا" با خوندن مطالب دوستان آرامش گرفتم و هی با خودم کلنجار می رم که بابا از حالا خودتو داغون نکن .زمانی که سفر نامه لیلی عزیز رو خوندم ودر مورد روز خدا حافظی و مهمونی نوشته بود انقدر گریه کردم که انگار خودم دارم می رم!!!!!! ولی با اعتیادی که به مهاجر سرا پیدا کردم احساس نمی کنم دوستی ندارم از مدیران یاد گرفتم که اینجا همه کنار هم هستن تا دغدغه ها و مشکلات هم رو کم کنند یا بهتر بگم بر طرف کنند.جا داره از همه دوستانه خوبم تشکر کننم واقعا" می گم که همتون رو دوست دارم چون روز به روز ازتون درس های خوبی یاد می گیرم.
پاسخ
توی قران خوانده ام ،یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست دوری بهتر است

باید بگم منم یه ماه که امدم و دلم تنگه،تنگه،این سوال من را کشته "ارزشش را داشت،کار درستس کردی"
نمی دانم
پاسخ
تشکر کنندگان: sara77 ، lexington ، rasarasa ، nnazi_2005 ، kasra ، American Darlin
(2010-02-25 ساعت 20:40)Ashkan.R نوشته:  توی قران خوانده ام ،یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست دوری بهتر است

باید بگم منم یه ماه که امدم و دلم تنگه،تنگه،این سوال من را کشته "ارزشش را داشت،کار درستس کردی"
نمی دانم

قطعا اگر به دنبال پیشرفت نباشیم در امریکا واقعا ارزشش رو نداشت که بیاییم اینجا .مگه اینکه به دنبال آزادی دیگه ای اینجارو انتخاب کرده باشیم.
پاسخ
تشکر کنندگان: sh-b ، Hossein81 ، lexington ، rasarasa ، nnazi_2005 ، farshadsh ، American Darlin
من هنوز نیومدم اما هرچی باشه یه نظرم ادم برای اسایش بعدآ خودش و خانوادش باید سختیهاش رو تحمل کنه ما ایرانی ها چون عادت کردیم دوروبرمون همیشه شلوغ باشه برای همین قبولش برامون سخته که یهو تنها بشیم اما بهتر واقعیت رو قبول کنیم ارامش راحت بدست نمیاد من که برای ارامش خودم و بعد از اون خانوادم حاظرم تمامشو با جون و دل تحمل کنم
بعدشم امروز تو ماهواره یه گوینده داشت میگفت مردم برای بدست اوردن گرین کارت آمریکا دارن 500 میلیون میدن و با 100 هزار ترس و دلهوره اقدام میکنن برای کاراشون حالا آیا بدن ویزا بهشون آیا ندن
ببخشید ولی ما ایرانیا خدایش خیلی ناز نازی هستیم حقم داریما من خودمم همینجوریم اما باید تحمل کرد همین و بس
يگانه تسكين دهنده آرزوهاي طلايي دو چيز است: صبر و اميد


شماره کیس: 2010AS00009XXX
کنسولگری:آنکارا
تاریخ مصاحبه:jan 2010
تاریخ دریافت ویزا:فردای روز مصاحبه به علت نقص مدرکSmile
پاسخ
تشکر کنندگان: Hossein81 ، lexington ، rasarasa ، nnazi_2005 ، kavoshgarnet ، farshadsh ، amin_j ، American Darlin
من از همین الان که تو ایرانم مهاجرت رو شروع کردم . مهاجرت از بیرون به درون خودم .و خودم رو محدود کردم و قید خیلی از خوشیها و رابطه هامو که میدونم بعدا" دلم براشون تنگ میشه رو زدم .این کار دو تا خاصیت داره یکی اینکه با تنهائی بیشتر روبرو میشم و آماده میشم که وابستگیهام به اطرافم رو کم کنم تا اگر اومدم امریکا زیاد بهم سخت نگذره .یک خصوصیت دیگه اینه که اگر نیومدم آمریکا در اینجا یک زندگی جدید رو شروع کنم و از نو به محیط اطرافم نگاه کنم به ارتباطا تم وبه هدفهام . چون شاید نوع نگاهم اینجا اشتباه بوده که نتونستم تو محیط اینجا حل بشم و قطعا همیشه هر وقت زندگی رو هر جائی از نو و با یک نگاه تازه شروع کنم بهتره .پس فعلا تو پیله خودم میمونم و وقتی خواستم بیام بیرون مهم نیست کجا باشم مهم اینه که زندگی همیشه در جریانه و منو با خودش میبره البته اگه من به جائی یا کسی یا چیزی گیر نکرده باشم . زندگی جریان پی در پی است فقط باید با اون همراه بشیم . دوستانی که الان دلشون تو امریکا تنگ شده و امیدوارم مارو تو دلتنگیهاشون شریک بدونن و فکر اینو میکنند که آیا برگردند یا بمونن فقط با یک سوال ساده از خودشون میتونن تکلیف خودشون رو بدونن اونم این که :به قول مولانا
از کجا آمده ام ؟آمدنم بهر چه بود ؟
به کجا میروم آخر ؟ننمائی وطنم نم نم میم بده....
خانه دوست کجاست...
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، rasarasa ، nnazi_2005 ، kavoshgarnet ، farshadsh ، American Darlin
nnaziجان شرمنده ام کردید و پشیمان از درددلی که نوشتم. دوری از خانواده را بلاخره همگی باید یکجوری تاب بیاوریم. گیج شدم!نمی دانم چه بگویم! همیشه قبل از اینکه اتفاقی بیفتد استرس و ناراحتی بیشتر است پس من واقعا شرمنده ام که استرس شما را قبل از وقوع هجرت بیشتر کردم. ولی خب می بینید که همۀ ما زنده ایم وبلاخره داریم زندگی می کنیم و یکجوری تاب آوردیم و حتما روزهایی هم بوده که خندیده ایم .یک سری به تاپیک من "اندر وصف خوبیهای آمریکا" بزنید. شاید روحیه تان را باز یافتید.
شاید واقعا سختیش همین روزها وماههای اول باشد ،چون خوشبختانه انسان ذاتا موجود فراموشکاریست و همه چیز را فراموش می کند .حتی دوری عزیزانمان که از دنیا رفته اند ،بعد از گذشت چند سال ،دیگر اذیت کننده نیست وهمه تحملش می کنند. پس با تکیه بر چنین خصلت ذاتی، می شود خیالمان راحت باشد که کم کم عادت می کنیم وروزهایی می رسد که مدام جای خالیشان را حس نمی کنیم و می توانیم از ته دل بخندیم.

یک دلگرمی هم به شما بدهم که با کمک اینترنت و ارتباط تصویری تا حدودی این دوری وندیدنها قابل تحمل می شود.
بلاخره داریم تاوان به دنیا آمدن در ایران را پس می دهیم و باید سختیش را هم تحمل کنیم ،ولی از طرف دیگر باید سعی کنیم یکجوری لذت خوش شانس بودن و برنده شدن و داشتن شانس مهاجرت وتغییر زندگی را هم ببریم.هر چند که در روزهای اول محال به نظر آید ولی بهتر است دلمان را به آینده و فراموشکاریمان خوش کنیم. وخدا را شکر کنیم که هنوز زنده ایم و با تکنولوژی این دنیا می توانیم با عزیزانمان در آن گوشۀ دنیا ارتباط تصویری برقرار کنیم و در سال هم چند هفته ای در کنارشان باشیم.

در ضمن همه مثل من و شما اینقدر عاطفی و وابسته نیستند،کسی را می شناسم که از دوری خانواده اش کلی نتایج مثبت گرفته ومی گوید همین دوری باعث باز شناسی نزدیکانش و شناخت خود و احساساتش به اطرافیانش شده و به نظرش همین دقایقی که با خانواده اش با عشق ومحبت تلفنی صحبت می کند می ارزد به تمام روزهایی که در کنار هم بودند ولی همدیگر را حتی نمی دیدند ویا اگر هم توجهی به هم می کردند فقط در جهت چنگ کشیدن به اعصاب یکدیگر بود.

در این گوشۀ دنیا رابطه با خانواده کمیت دیروز را ندارد ولی کیفیتش خیلی بالاتر است و لحظه لحظه اش برای آدم ارزشمند و لذتبخش می شود .کاش روزهایی که در کنارشان هستید را به غصه خوردن برای فردایی که نیستید سپری نکنید و از این لحظات لذت ببرید.

باز هم مرا ببخشید از سخنانی که نباید هیچگاه از دلم بیرون میامد! با همۀ شماهایم که در آستانۀ مهاجرتید! مراببخشید! چون می دانم که خودتان این روزها به اندازه کافی استرس و درگیری دارید! مرا ببخشید اگر برآن افزودم!
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان