کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
عوارض روزهای اول پس از هجرت
با این اوضاع اگه عوارض قبل مهاجرت روت تاثیر نذاره و غسر در بری
احتمالا امیدی به عوارض بعد از مهاجرت هست
همون طور که میدونید عوارض دو نوع معنی میدهCool
مبحث سنگین بود [عکس: 311220_wacko3.gif]دو دقه هوا خوری

[عکس: 884420_phil_28.gif]

Big Grin
لاتاری از آغاز تا پایان
(به تغییراتی که در قوانین پیش میاد توجه کنید)
بهترین راه برای رفتن به فرودگاه و بالعکس
پاسخ
تشکر کنندگان: sce ، taherifar ، mohammadg846 ، inanna ، golia
گفتم سال اولش سختست. مثل تمام سالهای اول، سال اول مدرسه، سال اول ازدواج ، سال اول مهاجرت...‌ بعد کم کم آدم یادش میرود زندگی قبل از سال اول چطوری بوده و عادت میکند به زندگی جدید، به آدمهای جدید، به دوستان جدید و آنوقت دل کندن از همینها هم بعد از چند سال سخت میشود.
گفتم مهاجرت درد دارد مثل ترک اعتیاد تمام عضلاتت کشیده میشود و له له میزنی برای زندگی قبلی، تا عادت از سرت بیفتد و خو بگیری به زندگی جدید.
گفتم مهاجرت مثل زاییده شدن دوباره است، زاییده شدن در بزرگسالی، انگار کودکی در جثه ی بزرگسال را بدون والدین رها کنند وسط شهری که نه زبانش را درست میداند نه آداب مردمش و همه از کودک توقع داشته باشند که به خاطر جثه اش تمام کارهای ادم بزرگها را به بهترین نحو انجام دهد.
گفتم مهاجرت کشتی گرفتن با خودت و زندگیت است. معلوم نیست پیروز میشوی یا شکست میخوری، ولی وقتی وارد این میدان شدی تو دیگر آن آدم قبلی نیستی، هزارسال بزرگتر شده ای و دنیا را جور دیگری میبینی، کلمات را جور دیگری تعریف میکنی، آدمها ،نژادها، جنسیت ،قانون، دوستی، خوشبختی، سرمایه، عشق، همه چیز برایت معنای دیگری میگیرد، معنایی که فقط خودت میدانی و با دایره المعارف هیچکس دیگری همخوان نیست.
گفتم مهاجرت آدم خودش را میخواهد کسی که نگاهش به آینده باشد و بتواند از گذشته بگذرد . کسی که بتواند جلوی اشکهایش را بگیرد و از حال لذت ببرد.
اینها را گفتم و نگاهش کردم، هنوز اشک میریخت... مثل تمام سی روزی که مهمان خانه مان شده بود. گفت دلم میخواست چشمهایم را می بستم و باز میکردم میدیدم همه ش خواب بوده و من در هیچ لاتاریی برنده نشده ام...
الش بد بود خیلی بد، تازه در هواپیما متوجه شده بود که لاتاری فقط یک بازی نبوده، بازیی که بعد از برنده شدنش همه برایت کف بزنند و در دلشان حسادت کنند که چرا اندازه ی تو خوش شانس نیستند، همین برنده شدن زندگیت را به کل دگرگون میکند و یکهو پرتت میکند جایی از کره ی زمین که دست هیچ دوست و آشنایی دیگر به تو نرسد و خودت می مانی و زندگیی که حتی نمیدانی چطور شروعش کنی. تمام اینها را تازه در هواپیما متوجه شده بود و هواپیما خیلی سریعتر از توان او، داشت او را از هرچه داشت و نداشت دور میکرد و این دیگر بازی نبود، واقعیت ترسناکی بود که باید با آن کنار می آمد. بغضش ترکید، گفت نمیتوانم، من از اینجا متنفرم، از خیابانها میترسم، از مردم، از پلیس، از فروشنده، از هر کسی که به ظاهر مهربانتر از مردم کشور خودم است ولی من نمیفهممش و همین نفهمیدن آدمها را ترسناک میکند.
هر شب با فریاد از خواب میپرید و میدوید به سمت دستشویی تا کمی از خودش را بالا بیاورد. گفتم من هم همینطور بودم ماهک جان، باورکنی یا نه، سه ماه تمام، هر روز بالا آوردم تا زندگی کمی عادی شد، ولی هیچوقت فکر برگشت به سرم نزد. بلیط برگشتم همان ماه اول باطل شد، حتی یک قاشق ازجهیزیه ام را محض یادگاری نگه نداشته بودم چه برسد به پلهای پشت سر که همه میگویند نباید خرابش کرد...
من آمده بودم که بمانم و او آمده بود که ببیند ته این بازی چه شکلیست. گفتم ماهک جان تا تهش هنوز خیلی راهست، بگذار یکسال بگذرد، بعد یک سفر برو ایران میفهمی که چطور همه چیز در این یکسال درمغز تو زیباتر بوده تا در واقعیت، میفهمی که حتی نفس کشیدن در آن هوا سختست وقتی احترام را یکسال زندگی کرده باشی. وقتی آدم از حقوق انسانیش باخبر شود دیگر تحمل فضایی که حق و حقوق و قانون و مدنیت هیچ معنایی ندارد میشود جهنمی که فقط میشود مدت کوتاهی به هوای دیدن آدمهایی که دوستشان داری در آن مهمان بود . گفتم بگذار طعم زندگی در اینجا را بفهمی، به هوای اینجا خو بگیری بعد برو ببین کجای دنیا جای توست. بیست و پنج سال آنجا زندگی کردی، فقط یکسال اینجا زندگی کن که لااقل بتوانی مقایسه کنی. گفتم و گفتم و گفتم... ولی او دیگر گوش هایش نمیشنید. خیلی وقت بود که نمیشنید، فقط اشک بود و بغض و آه ‌و انتظار برای شنیدن کلامی که بگوید تو راست میگویی ماهک جان! امریکا بدترین جای دنیاست و همه ی ما آدمهای ترسویی هستیم که مانده ایم و حاضر نیستیم بگوییم اشتباه کردیم و از ترس مسخره شدن برنمیگردیم. هر کس را میدید همین سوال را میپرسید ولی جوابها هیچکدام دلخواه او نبود. یکی از آرامشی که در زندگی جدید کسب کرده بود میگفت، دیگری از امکان زندگی بهتر، یکی از قانون درست و حسابیش میگفت و دیگری از مردم مهربان و محترمش . ولی او هیچکدام را نمیشنید، این بازی واقعیتر از حد تحمل او بود و هیچکس نمیفهمید که او دلش برای شلوغی های میدان انقلاب پر میکشد ولی طاقت ترافیک بزرگراه ۴۰۵ را ندارد .کسی نمیفهمید که او دلش برای هوای دودی میدان تجریش یک ذره شده ولی دود خفیف اگزوز همسایه ی سیاهپوست دیوانه اش میکند. اخر اینجا ناسلامتی امریکا بود جایی که همه ی دنیا آرزویش را دارند ولی پر از آشغال و کثیفی و آدم بی خانمان است. هیچکس این چیزها را نمیفهمید و همه به او میگفتند ما تو را خوب میفهمیم ماهک جان، ما خودمان این دوران را گذرانده ایم.
طاقتش طاق شد، چمدانش را بست گفت مهاجرت سختست من برمیگردم. گفتم اینکه تو انجام دادی مهاجرت نبود، مهمانی خانه ی ما بود، تو که هنوز یکروز هم اینجا زندگی نکردی، کاش لااقل میگذاشتی این یک ماه مهمانی بهت خوش بگذرد، گفت اذیتت کردم. گفتم نه، تو خودت را اذیت کردی، اینهمه در این مدت فشار روحی کشیدی، زندگیت را فروختی، نصف دنیا را سفر کردی، همسرت را آواره کردی، کاش هیچوقت فکر نمیکردی که لاتاری فقط یک بازیست که برنده شدنش کیف دارد. کاش آنموقع که اسمت را وارد گردونه ی این قمار میکردی فقط یک لحظه چشمهایت را میبستی و فکرمیکردی اگر برنده شوی چه میشود. یک لحظه خودت را تصور میکردی در یک اتاق سیاه سیاه که مدت زیادی طول میکشد که چشمت به آن عادت کند و باید صبر داشته باشی تا روشناییهایش دیده شود، ببینی طاقتش را داری یا نه؟ طاقت دل کندن از تمام گذشته و رفتن به سمت آینده ای نامعلوم که موفقیت و عدم موفقیتش جایی نوشته نشده. ولی همه ی اینها را فقط در دلم گفتم و نگاهش کردم. در این یک ماه خیلی لاغر شده بود و رنگ پریده. من که او را از قبل نمیشناختم ولی خودش میگفت قبلا دختر شادی بوده که حسابی میخندیده، حتی تصور لبخندش برایم سخت بود. من فقط گریه هایش را دیده بودم، بیتابی هایش، افسردگیهایش، بی حوصلگیهایش، ترسهایش نگرانیهایش و حالا رفتن زودهنگامش. نگاهش کردم و سکوت کردم. دیگر حتی نمیشد برایش موعظه کرد، طاقتش را نداشت فقط میخواست برود. دلم میخواست تمام اینها را برای هزارمین بار برایش بگویم بلکه بشنود و اینقدر عجله نکند، ولی فقط نگاهش کردم و گفتم: برو، کار درستی میکنی ماهک جان، برو... اینبار صدایم را شنید. مرا در آغوش کشید و برای همیشه‌رفت...‌
نمیدانم سرنوشت آن کارت سبزی که از گردونه به نام او بیرون آمد باطل شدن است یا بلاخره روزی برمیگردد، ولی میدانم که این اولین کارت سبزی نیست که باطل میشود آخرینش هم نخواهد بود ....



متن فوق آخرين پست سارا در وبلاگ خودش بود كه ديروز منتشر شد. متن خيلي قشنگي بود و واقعاً با موج سينوسي افكار مهاجرسرايي همخواني خوبي داشت. از اونجاييكه ايشون هم مثل ساير اعضاي قديمي مهاجرسرا بعلت مشغله فراوان نميتونن به اينجا سر بزنن و احياناً نوشتن مطالب رو ادامه بدن، بهمين دليل تصميم گرفتم كه خودم اين مطلب ايشون رو اينجا پست كنم. براي ايشون و همسرمحترمشون بهترين ها رو آرزو مي كنم. به اميد موفقيت براي همه دوستان بويژه مهاجرسرايي ها و با آرزوي اينكه هميشه و در همه حال بتونيم بهترين تصميم هاي زندگي رو به نحو احسن بگيريم....
یک روز، بر گونه‌ی این خاك بوسه ميزنم، بالای سرش یک یادداشت می‌گذارم و می‌روم:
آنچنان زیبا خوابیده‌ بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…
پاسخ
عالی بود
مممنون[emoji6]
بیزحمت آدرس وبلاگ سارا خانمو برام پیام خصوصی کن، بازم تنکس[emoji122] [emoji122] [emoji122] [emoji122]


{{زندگی به من یاد داده، برای داشتن آرامش و آسایش، امروز را با خدا قدم بر دارم، و فردا را به او بسپارم …}}
Smile زندگی زیباست Smile
2015AS4$$$-Abu Dhabi←Ank-Ds260:14Jul2014-Curr:9Feb-Case:One-Sec Lett:24Feb-Int:15Apr
Up:19,20,21,29Apr,19May,23Jun,29 Jun,1267Jul
Clear:29 Jun-Visa:14 Jul-Entrance:Soon-Distination:WA

خدا خیرش بدهRolleyes، کلیرآ کلیک کنند، پلیز

چک ویزا امارات

سفرنامه




پاسخ
تشکر کنندگان: puryapurya ، taherifar ، barfi1 ، meri2400
من هنوز 2 ماه به مهاجرتم مانده و خیلی احساس ناراحتی و استرس با کمی هیجان دارم.......نمیدونم شاید چون پدرم مریضه این حسو دارم و شاید هم ترسه
پاسخ
تشکر کنندگان: jojo_hami
(2015-08-16 ساعت 13:51)meri2400 نوشته:  من هنوز ۲ ماه به مهاجرتم مانده و خیلی احساس ناراحتی و استرس با کمی هیجان دارم.......نمیدونم شاید چون پدرم مریضه این حسو دارم و شاید هم ترسه
هنوز نرفتین ترسیدین !!!

 
پاسخ
تشکر کنندگان:
حقیقت داره که امریکا بیشترین امار تجاوز به دختران رو داره؟؟تو صدای امریکا دیدم دخترای یک دانشگاه تو امریکا داشتند به سکوت مسولین بدرمورد این قضیه اعتراض میکردند میخوام بدونم حقیقت داره؟

 
پاسخ
تشکر کنندگان:
(2015-08-22 ساعت 16:24)JAVAD305 نوشته:  حقیقت داره که آمریکا بیشترین امار تجاوز به دختران رو داره؟؟تو صدای آمریکا دیدم دخترای یک دانشگاه تو آمریکا داشتند به سکوت مسولین بدرمورد این قضیه اعتراض میکردند میخوام بدونم حقیقت داره؟

کشورهایی که آمار میدن همیشه بیشترین آمار رو دارن.
کتگوری: F2A
تارخ مصاحبه: مارچ ۲۰۱۵
محل مصاحبه: ابوظبی
نتیجه: دریافت برگه سفید A.P
آپدیت: ۲ بار تا کنون- 》17 آپریل》۲۰ آگوست با ایمیل 》27 آگوست》
کلیرنس: بلاخره 27 آگوست تو سایت سفارت ابوظبی
ویزا: 10 سپتامبر 2015
عزیمت : اکتبر 2015
4 اکتبر 2015 ورود از مرز هوایی تگزاس به شهر مقدس سن آنتونیو
همش همین بود کلاغه هم به خونه اش رسید Big Grin
پاسخ
تشکر کنندگان:
یکی از دوستام تعبیر قشنگی از زندگی تو آمریکا و ایران داشت که برای من خیلی جالب بود
دو نفر رو در نظر بگیرید که میخوان از تهران با ماشین شخصیشون برای تفریح برن شیراز. نفر اول 12 ساعت گاز ماشین رو میگیره تا برسه به شیراز و اونجا از منظره ها و مناطق زیبای شیراز لذت ببره اما مدام نگران کارهای عقب افتادش تو تهرانه و بعد از چند روز دوباره 12 ساعت بدون توقف برمیگرده. نفر دوم از زمانی که از تهران خارج میشه مسافرتشو شروع میکنه و تمام شهرهای بین راهش می ایسته و چند ساعت هم اونجا لذت میبره و دوباره راه میفته و حتی شب هم یه شهر بین راه می ایسته و چادر میزنه تو یه پارک و از همینم لذت میبره و نهایتا به شیراز میرسه و کل زمانی رو که اونجاست برای لذت و تفریحش میذاره و بعد از چند روز برمیگرده تهران .
زندگی اکثر ما ایرانی ها شبیه نفر اوله و همیشه دنبال آینده ایم و حتی تو سن 40 سالگی همچنان داریم تلاش میکنیم به هدفمون برسیم و از زمان حال زندگیمون لذت نمیبریم ، اما اکثر مردم آمریکا علاوه بر اینکه برای آینده هدف دارن از مسیر رسیدن به هدفشون هم لذت میبرن حتی اگه کمترین امکانات رو داشته باشن، من فکر میکنم کسایی که میخوان برن باید با این دید برن که فرهنگ اونجا کاملا متفاوته، و اگه میتونن تغییر بزرگی تو زندگی رو تحمل کنن برن، اما اگه کسایی هستن که اینجا همیشه تحت همایت یک نفر بودن و زندگی تنهایی اذیتشون میکرده شاید تحمل اونجا براشون سخت باشه .
البته من هم قراره برم اما اینها رو بر اساس تجربیات خیلی از دوستانی که اونجان نوشتم و ذهنیت خودمه
{وضعیت: AP } ---{مصاحبه:هفته دوم نوامبر}--- {شماره کیس: 2016AS-04xx} --- {کنسولگری: ایروان} --- {تعداد افراد : ۱} --- {ارسال فرمهای سری اول: 3 June} ---
پاسخ
تشکر کنندگان: lighthouse ، sce ، amin_j ، golia ، American Darlin
الان داشتم این ویدئو رو نگاه میکردم ,فکر کردم شاید برای دوستانی که در مهاجرت , بهشون داره سخت میگذره مفید باشه ! ویدئو صحبت های خانم میترا بابک در مورد مهاجرت و افسردگی مهاجرت هست .
https://www.youtube.com/watch?v=IJ64nmRl-jo
این هم قسمت دوم :
https://www.youtube.com/watch?v=FDZ2lh3-h-E
قسمت سوم :
https://www.youtube.com/watch?v=O4AYCx-VU1g
این قسمت در مورد یاد گیری زبان در مهاجرت هست :
https://www.youtube.com/watch?v=5RetPczRldc
CR1/IR1
ارسال مدارک  April 11th 2014 :
شماره رسید April 14th 2014 :
Sept 8th 2014: Approved
October 6th 2014 ( Jan 23rd 2015 !) : case number
آنکارا  
: May 15th  رسیدن مدارک به NVC
: June 19th  تکمیل پرونده
Interview : Finally ! Smile     April11th 2016
مقصد :  Oklahoma City
️ویزا یک ضرب
ورود به امریکا May17th 2016 :
[font=Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif]Green Card : June 21st 2016 [/font]
پاسخ
تشکر کنندگان:




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان