کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
ماجرای حسنی وده شلمرود
این داستان را برای نوید و بقیه کسانیکه مهاجرند یا در رویای مهاجرت ،می نویسم و شاید در روزهایی آنرا به پایان برسانم و شاید هم شما آنرا به پایان رساندید:

یکی بود یکی نبود حسنی که دیگر تنها نبود و ترو تمیزی شده بود و هزار تا دوست وآشنا پیدا کرده بود، کم کم بزرگ شد و هر چه بزرگ تر می شد ،تمیزتر می شد و به نظافت بیشتر اهمیت می داد.
تا اینکه یک روز به خودش آمد و دید که ده شلمرود عجب جای کثیفیست!چرا همه جایش پر از آشغال و گند و نجاست است! چرا مردم اینقدر کار دارند که یادشان می رود هفته ای دو بار به حمام بروند! چرا همه بوی عرق می دهند ؟
حسن در همین فکرها بود که الاغ کدخدا که حسابی پیر شده بود ،از جلوی حسن رد شدو گفت "حسنی دارم می روم طرف خانه تان ،بیا سوار شو برسانمت!"
حسنی خواست سوار الاغ شود که پالان کهنه و کثیف الاغ را دید و فکر کرد پس لباسهای سفید و تمیزم چه می شود؟ آنها را تازه شسته ام ودر آفتاب خشک کرده ام ! پس لبخندی به الاغ زد و گفت: "ای وای یادم رفته بود باید بروم پیش قلقلی ،تو برو ! "
و راهش راکج کرد به طرف دیگر و در کوچه پر از گل ولای و علف به راه رفتن ادامه داد.

همین موقع بود که جوجه که الان برای خودش مرغی شده بود قد قد کنان پرید روی حسن! حسن افتاد روی زمین و دستش فرو رفت در پهنهایی که روی زمین انباشته بود، مرغ شروع کرد به قد قد خندیدن !
حسن که حسابی غافلگیر شده بود،بااخم و عصبانیت گفت "چه کار می کنی؟ "
مرغ قدقد خنده آمیزی کرد و گفت "بس که تو فکر بودی چند بار صدایت کردم نشنیدی گفتم بترسانمت یک کم بخندیم قد قد قدا ! "و دوباره ریسه رفت از خنده.
حسن که می خواست پرهای مرغ را از روی لباسش را بردارد تازه متوجه پهن روی دستها وآستینش شد و با فریاد گفت "می خندی؟! ببین چه طوری من را به گند کشیدی؟ بوی مرغ کم بود ،حالا بوی گه هم گرفتم! "و چنان چشم غره ای به مرغ رفت که مرغ خنده اش روی لبش ماسید وترسان و لرزان چند تا از پرهایش که روی حسن افتاده بود را جمع کرد و با شرمندگی به سوی لانه رفت.

حسن هیکلش را به سختی از روی زمین جمع کرد و با دست و پای آویزان و افکار آشفته و عذاب وجدانی که از رفتارش با مرغ کاکلی گرفته بود، ناخودآگاه به طرف حمام راه افتاد. ولی در تمام راه به چیزی جز در و دیوارهای زشتِ کاهگلی و کوچه باغهای پر از پهن و گِل و پشگل نمی توانست فکر کند!

نزدیک حمام باباعلی را دید که قلی را به سمت حمام خرکش می کند ،باباعلی همینطور که مشغول تشر زدن به قلی بود از کنار حسنی رد شد و سلام بلند بالایی داد. ناگهان بوی تند عرق باباعلی چنان حسن را مشمئز کرد که حسن ناخوداگاه صورتش را از بابا علی بر گرداند ویادش رفت جواب سلام او را بدهد.
در همین موقع قلی که میان زمین و آسمان در حال جیغ و فریاد و لگد زدن بود کف گیوه اش که پر از گل و لجن بود به لباس حسن گرفت .حسن فقط با نفرت ایستاد و در حالیکه نمی توانست اشمئزازش را در صورت پنهان کند به قلی با خشم خیره شد. قلی که تا الان مشغول جیغ و فریاد بود ساکت شد و با نگرانی و وحشت چشم به حسن دوخت.
باباعلی که انگار منتظر چنین چیزی بود که دق دلیِ بی احترامیِ حسن را سر کسی در بیاورد ،پس گردنی محکمی نثار قلی کرد و گفت "ببین آقا کثیف شدند! "و چنان این جمله را با زهر و نیش گفت که حسن تازه فهمید که اینها فک و فامیلش بودند و نباید طوری رفتار می کرد که آنها متوجه اشمئزاز او شوند. پس سریع لبخندی از سر اجبار زد و گفت "باباعلی ولش کن !بچه اس دیگه !من خودم داشتم می رفتم حمام!"
باباعلی بی خیال از زدن قلی و اوقات تلخیش ، انگار دنیا را به او داده بودند، به حسنی لبخند بزرگی زد طوریکه تمام دندانهای زرد و کرم خورده اش نمایان شد و با مهربانی گفت "ببخشید حسن جان بچه اس دیگه! یاد بچگیهای خودت افتادم ! یادته بابای بیچاره ت چجوری خِرکشت می کرد تا حمام و سلمانی؟! "و دوباره با خندۀ بلندی ردیف دندانهای یکی در میان و کثیفش را نمایان کرد .
حسن یک لحظه از تجسم اینکه در کودکی به اندازۀ قلی کثیف و لوس بوده باشد ،چندشش شد و در دل خود تسخری زد که این جماعت کثیف من را با خودشان مقایسه می کنند!!

حسنی پشت سر قلی و بابا علی وارد حمام شد .بوی نا و بخار و عرق از درگاهی حمام بالازد ،حسن کمی ایستاد ! فکر سکوی جرم بستۀ حمام و آب کف آلود پر از چرک روی زمین وکاشیهای رنگ و رو رفته و سیاه شده باعث شد که در همان درگاهی بی خدا حافظی راهش را به سمت رودخانه کج کند .
در تمام راه آرزو می کرد که کاش مثل گوهر کور به دنیا میامد و اینهمه کثیفی را نمی دید. بوی دود و کاهگل و پشگل وپهن داشت دیوانه اش می کرد. اینقدر در این افکار غرق بود که نفهمید کی به رود رسیده!

دستش را که در آب زد انگار جان دوباره ای گرفت ! ناگهان شلپ شلپ آب توجه اش را به سمتی جلب کرد !چه می دید؟! رفیق قدیمیش غاز بود و چقدر از دیدن این رفیق همیشه تمیزخوشحال شد.

غاز از سفر زمستانی خود بر گشته بود . حسن عاشق این بود که داستانهای غاز را بشنود . داستانهایی از بلادهای نزدیک دریا که الاغ مردمانش 4 چرخ دارند و همه جا را با نجاست خود کثیف نمی کنند! از خانه هایی که از سنگ سفید و مرمر است ! از مردمانی که در خانه حمام خصوصی دارند و لوله هایی در خانه هایشان هست که از آن آب زلال می ریزد.! ازلباسهای تمیز مردم که بوی خوب می دهد . ازاینکه عطر گلها را در شیشه می کنند و به تن میمالند و...

با دیدن دوبارۀ غاز ،کم کم حسن با همه کس و همه چیز رابطه اش قطع شد و کارش شده بود این که ،غاز را در گوشه ای پیدا کند تا قصه های صد بار گفته اش را دو باره بشنود.
یک روز که غاز دیگر حال و حوصلۀ تعریفهای تکراری خود را نداشت ،به حسن گفت "خوب تو چرا نمی روی آنجا را با چشم خودت ببینی؟!"
حسن با تعجب گفت "کجا؟"
غاز گفت "بلاد آدم تمیزها!"
حسن که تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود با تعجب گفت "مگر می شود؟! آنجا که خیلی دور است!من که بلد نیستم!"
غاز گفت "چرا نمی شود سال پیش یک خانواده از ده بالا با یک بچه در بغل و یک بچۀتازه زبان باز کرده ،رفتند بلاد آدم تمیزها ! اینقدرم خوش و خرمند که نگو! تو که جوانی و عذب و قوی و بی دردسرِ سرو همسر! همین رودخانه را که بگیری ،با قوتی که در پاهای توست ،7روز و 7 شب بعد می رسی به دریا!"
حسن چشمانش که به تازگی از فرط غم وغصه گود افتاده بود ،برقی از خوشحالی زد! و از تصور خود در بلاد آدم تمیزها ،تمام وجودش از خون تازه گر گرفت.

بلاخره حسن بار سفر بست و اهالی ده شلمرود همین که فهمیدند حسن مسافر راه دریا شده همگی غصه دار و نگران شدند ،چون می دانستند که هر که راه دریا را پیش گرفته ، از خوشی ،دیار خودش را فراموش کرده و دیگر برنگشته. پس هر کدام در هنگام بدرقه چیزی برای حسن به رسم یادگاری آوردند.

بابا بادبانی که از سفرها ی دریایی پدر جدش به یادگار مانده بود و سالها در صندوق مخصوصی نگهداری کرده بود که بید نزند را ،با صورتی گرفته که سعی می کرد جلوی سرازیر شدن اشکهایش را بگیرد ،به حسن داد!
حسن نگاهی به پارچۀ بزرگ و رنگ ورو رفته انداخت و گفت "بابا جان این خیلی بزرگ است نمی توانم آنرا با خود ببرم.! "
بابا آهی کشید و حسن را بوسید و قبل از اینکه بغضش بترکد و شلمرودیان اشک او را ببینند،با بادبان در دستش عقب رفت.

عمو جلو آمد با یک پاروی بزرگ که خودش از چوب درخت گردوی باغش تراشیده بود.حسن گفت "عمو جان این خیلی بزرگ است نمی توانم آنرا با خود ببرم. "
عمو با دلخوری حسن را در آغوش کشید و عقب رفت.

مرغ زرد کاکلی در حالیکه رنگ به رخسار نداشت با دوسبد بزرگ جلو آمد.حسن پارچۀ روی سبدها را کنار زد 100 تایی تخم مرغ می شد.حسن که با چشمهای گرد شده به سبد خیره مانده بود .نگاهی به مرغ کرد.!!
مرغ با مهربانی گفت "حسن جان همش کار خودمه !خواستم قوت داشته باشی اینهمه راه میری! تازه تو بلاد طرف دریا معلوم نیست که مردم چی چی می خورن،می گن جک وجونورای دریا رو همینجور زنده زنده می خورن! یک وقت از اینجور چیزا نخوریا!بهت نمی سازه ،زبونم لال مریض می شی! "
حسن گفت "من نمی توانم اینهمه بار تخم مرغ را در این راه دراز به دوش بکشم. همش در راه می شکند! نمی توانم ببرم!"
مرغ آهی کشید و حسن را محکم در آغوش گرفت و از فکر اینکه این آخرین باریست که حسن را می بیند ،بغضش ترکید و با چشم گریان عقب رفت!

فلفلی و قلقلی که حالا هر کدام زن و بچه دار شده بودند جلو آمدند .حسن خوشحال از اینکه هدیۀ بزرگی در دستهایشان ندیده به رویشان لبخند زد.
فلفلی کیسه ای به حسن داد وحسن وقتی کیسه را گرفت از سنگینی آن تعجب کرد !وقتی بازش کرد دید پر از قلوه سنگ است!!
قلقلی گفت "این سنگها را با فلفلی جمع کردیم گفتیم شاید آنجا دلت هوای یه قل دو قل بچگیهایمان را کرد .آخر شنیده ایم که در بلاد دریا آدم همش دلش هوای بچگی میکند. تازه می گن بلاد دریا سنگ ندارد همش شن است! "
حسن گفت "من نمی توانم اینها را در این راه طولانی ببرم خیلی سنگین است!"
قلقلی و فلفلی هم با قطره اشکی در گوشۀ چشم روی حسن را بوسیدند و با کیسۀ سنگها عقب رفتند.

خلاصه که آخرین دقایق بودن حسن در ده شلمرود و بدرقۀ اهالی این شدکه هر کدام از اهالی با تحفه ای جلو آمدند و دست پر برگشتند و بلاخره حسن با تنها بقچه اش راهی سفر دریا شد!
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
من هم بارها آرزو کردم همچون «گوهر» کور بودم و نمیدیدم؛ امّا بعدها دانستم که او حس میکرد و زجرش بیشتر بود. آمدم آن سوی دریاها، دیار مرغابی ها و غازها، ولی شلمرود را با جان و دلم با خود آوردم. تازه آنجا بود که نامه ها و خبرهای شلمرود را تازه به تازه میخواندم؛ به روزی دچار شدم که بجای کوری از خدا خر شدنم را آرزو کردم و عجیب خرشدن سخت بود و هست.

بقچه ام هنوز خالی است، امـّا دست هوش و عقلم بیشتر پر. گاهی با خود میگفتم ای کاش قلوه سنگهای فلفلی و قلقلی را با خود به یادگار آورده بودم؛ ولی اکنون خوشحالم که هرچند سکوت برلبانشان نشسته، دستشان خالی نیست که باید لاشخوران دشت را از خود برانند. راستی خبر داری چشمهای آبجی از بس گریست، سرمه ی خون گرفته؟؟
میدانم، حس میکنم، باور دارم که هرچند غربتی ها «آمدند» و شلمرودیان را «تحقیر کردند، انکار کردند، حمله کردند، غارت کردند، ... امــّا در انتها سپاه پاکی هاست که پیروز است».(گاندی)

با همه ای که آمدم، خوشحالم که بادبان پدر را نیاوردم، تا قایق شلمرودیان را راهبر باشد. پاروی عموجان را جا گذاشتم؛ تا دستان شلمرودیان، تلاطم رودخانه را بشکافد. راستی آیا وقتی برگردم، همه گان چرک و پلشتی هایی را که از دوران غارت غربتی ها مانده، شسته اند؟؟
شاید هم آخرین کلامم سکوت باشد بهتر، که خیلی حرفا گفتنی نیست؛ ولی حقّ ما گرفتنی است.
_________________________________
راسا(سارا)خانم، عالی بود. چشمه ی ذوقتان پرجوش تر باد.....پیروز باشید.
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
رسارسا جان بسیار زیبا و دلنشین بود . منتظر ادامه آن هستم .
من هم مثل حسنی هایی هستم که به دنبال تمیزی و رفاه و غیره عزمم را جزم کرده ام تا گام در راهی در نهم تا به سوی بلاد کفر راهی شوم. اما نمیدانم چرا و چگونه اینچنین انقدر زود دیر میشود.
امیدوارم که امسال جزو برندگان لاتاری 2011 باشم و بتونم یه روز برم پیش آرش یه روز پیش ساسان یه روز پیش پیام و لیلی و تمام بچه هایی که اونور مرزها درصدد کسب زندگی بهتر هستند. البته ادمین منو دعوت نمیکنه خونه اش مجبورم زورکی برم خونشون . حمید جان مطلب جالبی بود . الته من احساس میکنم خریت ایران و اروپا و آمریکا هم تفاوت داره . اما یه چیز رو بگم . هیچ وقت واسه خودم مهاجرت رو بزرگ جلوهنمیدهم چون بزرگ جلوه دادن همان و تجربه های تلخ همان.
به سلامتی تمام بچه های مهاجر سرا و همه مرغهای مهاجر.
پاسخ
دیروز اتفاقی مجله تهران که تو لس آنجلس چاپ میشه دستم افتاد و دونه دونه موهام رو کندم اینقد که توش مزخرف نوشته بود... اگه همین بچه های مهاجر سرا که دستی به قلم دارند یه مجله راه مینداختند به مراتب بهتر از این چیزایی بود که من تو این شهر میبینم.
منتظر ادامه داستان هستم. بی صبرانه!
پاسخ
اگه اجازه بدید ادامه داستان رو من بگم با اجازه سارا خانم
حسنی در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود روبه اهلی کرد و گفت :چی دوست دارید براتون سوغات بیارم ؟خانم مرغه که خجالت میکشید حرف دلشو بزنه روبه حسنی کرد و گفت یک کیف پوما واسه اینکه تخمهامو توش بذارم .اما به خدا سلامتی خودت از همه چیز با ارزش تره حسن .فلفلی و قلقلی هم بدشون نمی اومد از سوغاتی بلاد دریا .اما در حالی که نمیدونستند چی باید بگند یکمرتبه پسر کوچک قلقلی که تازه زبون باز کرده بود گفت بابا بابا بگو یه ایکس باکس واسه منو داداشم بیاره.در همین حین بابا بادبانی که داشت سرشو میخاروند به حسنی گفت :بابا یک تنبون نایک از این راه راه ها واسه من و یک جانماز مارک دریا بلاد هم واسه ننه بادبانی دیدی بخر .دستت درد نکنه.حسنی هم به نشانه تائید واسه همشون یه بوس میفرسته و میگه حتما به یاد همتون هستم و برای همه دست تکون میده و جای کلاه نمدیشو رو سرش سفت میکنه و راه می افته ....
خانه دوست کجاست...
پاسخ
تشکر کنندگان: ChairMan ، rasarasa ، nnazi_2005 ، Hamid55 ، lexington ، R.F ، SamiraN ، homeless ، mohammad.maleki
(2010-02-21 ساعت 01:27)ahmad2020 نوشته:  دیروز اتفاقی مجله تهران که تو لس آنجلس چاپ میشه دستم افتاد و دونه دونه موهام رو کندم اینقد که توش مزخرف نوشته بود... اگه همین بچه های مهاجر سرا که دستی به قلم دارند یه مجله راه مینداختند به مراتب بهتر از این چیزایی بود که من تو این شهر میبینم.
منتظر ادامه داستان هستم. بی صبرانه!

تا اونجا که من دیدم بچه‌های مهاجرسرا جامعه لس‌آنجلسی را نمی‌پسندند که بخواهند برایشان مجله چاپ کنند. ای‌کاش این کار را می‌کردند!Smile
پاسخ
تشکر کنندگان: Hamid55 ، ساشا ، lexington ، R.F ، SamiraN ، homeless ، Linspire ، mohammad.maleki ، amiry
قصه به آنجا رسید که حسن با تنها بقچه اش راهی سفر دریا شد، 2 روزی راه رفت و جز پرنده و چرنده چیزی ندید ،تا اینکه در روز سوم از دور دود آتشی را دید . حسن که در این 2روز و اندی زبان از زبان نگشاده بود ،قدمهایش را تندتر کرد وشاد وخرم از یافتن یک همنشین به دود نزدیک شد.

در نزدیکیهای آتش یک گاری بزرگ را دید که رویش با پارچه ای ضخیم پوشانده شده بود . حسن هر چه به اطراف چشم چرخاند کسی را ندید ،به گاری نزدیک شد و همینکه خواست کمی پارچه را کنار بزند صدایی خشدار و کلفت از پس سرش گفت: بولبرا!
حسن از شنیدن صدا چند قدمی به عقب پرید .پشت سرش مردی بود درشت هیکل با ریشهای بلند و موهایی که به ندرت در آن تارهای سیاه به چشم می خورد. قدش کمی از حسن کوتاهتر بود ولی درشتی هیکلش و خطوط خشن صورتش باعث شد که کمی طول بکشد که حسن لبخندی تصنعی بر صورتش نقش ببندد و ابراز بی آزار بودن نماید. مرد با دیدن چهرۀ حسن کمی ملایمتر تکرار کرد: بولبورا! بلبوریکا بلاله؟
حسن متعجب گفت: سلام
مردگفت:آه سلام، پس شلمرودی هستی! با این لباسهای سفید فکر کردم اهل بلمبودی !
حسن گفت: بلمبود؟!
مرد گفت: بلمبود یکی از دههای آنطرف رودخانه است.
حسن : شما اهل بلمبود هستی؟
مرد نگاه پر معنایی کرد و بعد از کمی سکوت گفت: راستش اهل همه جا وهیچ کجا!
حسن تعجب کرد و گفت: آها فهمیدم شما عارفی!
مرد ناگهان خندۀ بلندی کرد و چند دندان نقره ایش نمایان شد ،حسن مات ومبهوت دندانهای مرد مانده بود و پیش خودش فکر کرد عارف و دندان نقره!! پس درویش مسلکی اینست!
مرد که کم کم خنده اش داشت به سرفۀ خش داری بدل می شد بین سرفه وخنده گفت: مدتها بود اینقدر نخندیده بودم،جوان!

مرد حسن را به دور آتش دعوت کرد ، تا با هم چایی بنوشند.حسن ومرد مدتها نزدیک آتش نشستند و با هم از همه جا حرف زدند و گفتند و خندیدند ،مرد گفت که تاجر است و کارش سفر ، و از 17 سالگی تا امروز 54 شهر و روستا را به چشم دیده و در چند تای آنها مدتی زندگی کرده و می تواندبه 33 زبان و لهجۀ مختلف حرف بزند.
مرد قصه هایی از سفرهایش را با آب وتاب برای حسن تعریف کرد .از بلمبودیها که حتی قندهایشان را هم در آب می شویند. از بلاد کَلَمنور و مردی که ادعا می کرد پیامبر است و می خواست کتاب هم بنویسد ولی سواد نداشت.از لاررود و شبقکوه که مردمانش همیشه با سنگ شیشۀ خانۀ هم را می شکستندو روز عید به رسم مهربانی، پنجره های هم را دوباره شیشه می انداختند و جشن می گرفتند. از همه جا گفت وگفت ،ازترککار آباد و سرشور گرفته تا ننیمون و وامکوه.
وقتی مرد این قصه ها را تعریف می کرد، چنان خطوط صورتش از هم باز می شد و چنان برقی در نگاهش می درخشید که حسن می توانست به راحتی 17 سالگی مرد و آغاز سفرهایش را در ذهن تجسم کند.

خورشید داشت کم کم غروب می کرد و حسن چنان شیفتۀ قصه های مرد شده بود که انگار ادامۀ سفر یادش رفت. مرد که از یکریز حرف زدنِ خود خسته شده بود، نفسی کشید ، کمی چای نوشید و رو به حسن کرد وگفت: راستی تو راهی کجا هستی؟ از شلمرود میایی یا به شلمرود می روی؟
و اینبار حسن بود که شروع کرد به تعریف سفرش به بلاد دریا ،او هم از همه جا گفت، از آه وناله از دست شلمرود وشلمرودیان تا تعریفهایی که از غاز راجع به بلاد دریا شنیده بود.
مرد در تمام مدت با سکوت پر معنایی گوش می کرد و هیچ نگفت ، فقط هرزگاهی نفس بلندی می کشید و کف دستهایش را به هم می مالید.وقتی حرفهای حسن تمام شد مردبه آسمان سرخ وخوزشید که به سرعت به آنسوی زمین می غلتید خیره شد و آهی کشید و گفت: تکرار! زمانه قصد تغییر ندارد !
حسن که مات و مبهوت این جمله مانده بود قبل از اینکه بخواهد سوالی کند مرد را دید که به سمت گاریش رفت و بساط خواب را آماده کرد و به حسن گفت که شب را همانجا بخوابد، تا صبح که هر کدام راه خود را درپیش بگیرند.
------------
حسن از سرمای هوای دم صبح از خواب بیدارشد ،آسمان بنفش بود و خورشید تقلا کنان خودش را بالا می کشید .حسن مرد را دید که مشغول جمع آوری وسایلش است .
مردگفت: دَردو!
حسن با تعجب گفت: ها؟ جاییتان درد گرفته؟!
مردشمرده تر و بلندتر تکرار کرد: دردو!
حسن خندید و گفت : آها دارید با زبان بلمبودی حرف می زنید من شلمرودیم.(و دوباره خندید)
مردگفت: پس هیچ نمی دانی! "دردو "به زبان دریا می شود سلام!
حسن که کمی خجالت کشیده بود با شرم گفت: زبان دریا؟!
مرد: زبان دریا که به آن می گویند زبان دردری .خواندن می دانی؟
حسن: بله
مردبه سمت گاری رفت و با کتاب بزرگ و رنگ و رو رفته ای برگشت.
مرد: این کتاب را بگیر و بخوان آموزش زبان دریا به زبان شماست. البته به زبان دهِ بالای شما ،که خیلی با زبان شما فرق ندارد. این یادگار یکی از ده بالاییهایتان است به من ،زمانی که24 ساله بودم و راهی بلاد دریا.
مرد دوباره نگاهش به جایی خیره ماند و اندوه غریبی همۀ صورتش را پوشاند.و پیش از آنکه بخواهد چیزی از حسن بشنود به سمت گاری رفت.
حسن کتاب را باز کرد و بوی ورقهای کهنه و خاک به مشامش خورد. سعی کرد کلمه ای را بخواند: درا وو!! و با تعجب به مرد نگاه کرد.
مرد: یعنی حالت چطوراست؟
و همینطور که داشت ریسمانها را محکم می کرد ادامه داد: باید زبان آنها را یاد بگیری ، قبل از اینکه به آنجا برسی. بلاد دریا سرزمین بزرگیست ، اگر زبانشان را ندانی گم می شوی .در شهر ،دربین مردم، در خودت! زبان سبب می شود خودت را پیداکنی .دوباره پیدا کنی!
مرد دوباره سکوت عمیقی کرد و مشغول خاک ریختن بر خاکسترهای آتش شد.
مرد:راه زیادی در پیش رو داری از این فرصت بهره ببر تا دیر نشده!
حسن: اما من 4 روز دیگر بیشتر در راه نیستم، چطور همۀ این کتاب را بخوانم!!
مرد: 4روز؟!!! آنهم تا بلاد دریا؟!! چطور فکر کردی اینقدر زود می رسی؟
حسن: دوستم غاز گفت. مگر بیشتر راه است؟! غاز سالی یکبار به آنجا می رود.
مرد خندید و گفت: پسر جان نکند تو هم بال داری؟ غاز از هوا رفته تو بر زمینی. (و دوباره خندید.)
حسن که مات ومبهوت مانده بود گفت : پس چند روز در راهم؟
مرد: اگر آهسته وپیوسته بی فوت وقت روی ،شاید 36 روز!
حسن با شنیدنِ کلامِ مرد خشکش زد ،کم کم داشت چشمهایش سیاهی می رفت و اصلا نفهمید که مرد کی سوار گاری شد . با شیهۀ اسب به خود آمد و مرد را دید که سوار بر گاری آمادۀ رفتن است.
مرد گفت: نگران نباش من این راه را قبلا رفته ام .تازه آنروزها راهی وجود نداشت همه اش سنگلاخ بود . علاوه براین، در آبادیِ بعدی چند درشکه است که مردم را تا نزدیکی بلاد دریا می برد. غصه نخور و نیروی جوانیِ پاها و بازویت را از یاد نبر!
مرد شلاقی به اسب زد و همینطور که داشت دورتر می شد با صدایی قوی گفت:
اما سعی کن که جوانی از یادت نبرد که روزی پیر می شوی و نیازمند هر چه که به آن پشت پا زدی!.....مواظب پاهایت باش!
وهمینطور که دستهایش را در هوا تکان می داد دور ودورتر شد ،در حالیکه طنین جملۀ آخر هنوز در گوش حسن می پیچید.
حسن نا خوداگاه تا جایی که چشم کار می کرد ،به رفتن مرد خیره ماند و بعد از ناپدید شدن گاری دوباره خود را تنها یافت .کتاب را باز کرد وخواند:
دَردرو می حسن .یعنی اسم من حسن است.
و بعد لبخندی از سر رضایت زد و به راهش ادامه داد.
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
سارا جان سبک داستانت همچون داستان کیمیاگر پائولو کوئیلو هست و من را یاد داستان کیمیاگر انداخت .
بسیار داستان جالبی است، مشتاقانه منتظر قسمت های بعدی آن هستم .
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، R.F ، rasarasa ، SamiraN ، سارا کوچولو ، lorecance ، mohammad.maleki
(2010-03-11 ساعت 18:41)NAV!D نوشته:  سارا جان سبک داستانت همچون داستان کیمیاگر پائولو کوئیلو هست و من را یاد داستان کیمیاگر انداخت .
بسیار داستان جالبی است، مشتاقانه منتظر قسمت های بعدی آن هستم .

این داستان کیمیاگر بصورت کتاب صوتی در بازار موجود است. Smile
پاسخ
تشکر کنندگان: R.F ، ChairMan ، rasarasa ، SamiraN ، morteza_2010 ، mohammad.maleki
(2010-03-11 ساعت 19:39)msnazi نوشته:  
(2010-03-11 ساعت 18:41)NAV!D نوشته:  سارا جان سبک داستانت همچون داستان کیمیاگر پائولو کوئیلو هست و من را یاد داستان کیمیاگر انداخت .
بسیار داستان جالبی است، مشتاقانه منتظر قسمت های بعدی آن هستم .

این داستان کیمیاگر بصورت کتاب صوتی در بازار موجود است. Smile
واقعا؟ !!! خودم هیچ ارتباطی حس نمی کنم !! هرچند این کتاب را 13 سال پیش خوانده ام و در زمان خودش تاثیر زیادی روی من داشت. تا جاییکه یادم است کتاب کیمیاگر راجع به پی گیری رویاهای شخصی و اینکه باید پیرو قلبمان باشیم بود،نه فرآیند مهاجرت! من خودم هنوز نمی دانم آخر داستان حسنی و ده شلمرود به کجا می رسد ولی مثل اینکه شما می دانیدSmile
اگر می دانید بقیه اش را به من هم بگویید چون به صورت پویایی در گوشۀ ذهنم ورجه وورجه می کند و من نمی دانم چه بلایی سرش میاید .فقط هرازگاهی وسوسه ام می کند که داستان را ادامه دهم در حالیکه در حال حاضر تا این حد فارسی نوشتن و فکر کردن برای من مثل زهر خطرناک است.
اگر ادامۀ آنرا بگویید خانواده ای را از نگرانی در آورده ایدSmile
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، lexington ، ChairMan ، SamiraN ، R.F ، kavoshgarnet ، سارا کوچولو ، soroush2031 ، lorecance
سارا جان اگر آخرش رو ما بگیم که دیگه داستان شما نمیشه Big Grin
ولی برای اینکه از نگرانی در بیایید حسنی تبدیل شد به یک تیلیاردر که یک شرکت تشکیل داد به نام شلمرودسافت که غول کامپیوتر شد .
پاسخ
(2010-03-12 ساعت 07:35)NAV!D نوشته:  سارا جان اگر آخرش رو ما بگیم که دیگه داستان شما نمیشه Big Grin
ولی برای اینکه از نگرانی در بیایید حسنی تبدیل شد به یک تیلیاردر که یک شرکت تشکیل داد به نام شلمرودسافت که غول کامپیوتر شد .

اشتباه میکنی نوید.... اون الان بزرگ شده و پس از تحصیل در رشته های آموزش سخنرانی کمیک، به شهر خودش در آذربایجان شرقی برگشته و همه میشناسنش وکلی دعاش میکنن که اینقدر بانمک شده....
پاسخ
تشکر کنندگان: rasarasa ، SamiraN ، R.F ، kavoshgarnet ، ساشا ، ChairMan ، Ali Sepehr ، lexington ، morteza_2010
البته یه دونه تو آذربایجان غربی به این اسم داریم که اون تحصیلاتی که شما گفتین به اون بیشتر می خوره!!حالا باید صبر کنیم ببینیم آخر داستان اون اینه یا این اونه؟!!
پاسخ
تشکر کنندگان: R.F ، kavoshgarnet ، rasarasa ، ChairMan ، Ali Sepehr ، lexington ، morteza_2010
(2010-03-12 ساعت 07:49)payam_prz نوشته:  اشتباه میکنی نوید.... اون الان بزرگ شده و پس از تحصیل در رشته های آموزش سخنرانی کمیک، به شهر خودش در آذربایجان شرقی برگشته و همه میشناسنش وکلی دعاش میکنن که اینقدر بانمک شده....

(2010-03-12 ساعت 11:13)ساشا نوشته:  البته یه دونه تو آذربایجان غربی به این اسم داریم که اون تحصیلاتی که شما گفتین به اون بیشتر می خوره!!حالا باید صبر کنیم ببینیم آخر داستان اون اینه یا این اونه؟!!


دوستان عزيز واقعا متاسفم.!!!!!!؟؟
چون براحتي قانون شماره 9 انجمن را نقض كرديد. عزيزان چرا اصل و اصالت ديگران را به سخره گرفتيد؟ مثلا كه چي بشه ؟ دوسه نفر بخندند و ديگران ناراحت ؟ خواهشمندم به حق و حقوق اجتماعي ديگران بديد احترام نگاه كنيد.

حال پيش خود ميگوئيد (( شهرام آذر بايجانيه به رگ غيرتش برخورده ؟))
خير ، خدمتتان عرض كنم كه باز هم اشتباه كرديد. بنده اصالتا فارس و متاسفانه ش...ي...ع....ه م....ذ..ه..ب هستم و خوشبختانه به رگ غيرتم بر نميخوره.
همانطور كه حق و حقوقي براي رفتار و كردار و شخصيتم قائل هستم براي فرد مقابل هم ( بودايي . زرد. سياه و حتي ب...ه...ا...يي) قائل هستم . ادعاي پ...ي/ا...م...بري هم ندارم ولي احساس كردم كه تعدادي از دوستان با خواندن تاپيكهاي شما دلخور شدند. متاسفانه در ايران اين موضوعي از پيش پا افتاده است. ولي مثلي هست كه ميگه (( نخورديم نون گندم - ديديم دست مردم)) در ادامه اين مثل خدمت شما عرض كنم كه درسته بنده در آمريكا نيستم ولي شما خودتان بهتر از من به اين موضوع واقفيد كه كافيست در آنجا كسي را مسخره كنيد و يا به حيواني لگدي بزنيد. براحتي آب خوردن ميتوانند شما را دادگاهي و حتي جريمه كنند ( حال بستگي به قوانين سبك و سنگين ايالتي آنجا دارد ) .

بحث را از اين بازتر نكنم كه از حوصله اين تاپيك خارج است ولي دوستان گرامي
( همه دوستان مهاجرسرا) در موتور جستجوگر خود كلمه (( ريچارد نلسون فراي))
را وارد كنيد و نتيجه را ببينيد ، خودم با اين فهم ناچيزم به اين پرفسور آمريكايي غبطه خوردم و حتي حسوديم شد . ميدانيد چرا؟
جسارتا ( با عرض پوزش از همه دوستان) عرض كنم كه اين فرد والا مقام،
از هر ايراني، ايراني تر است

واقعا از خودم متاسفم و ميبينم ما چطور هموطنانمان و خودمان را از هر قوم و نژادي كه باشيم مسخره ميكنيم و جالبتر اينكه اين پرفسور آمريكايي حتي در وصيتنامه اش ميگويد آرزو دارم در شهر اصفهان دفن شوم و.... ( تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل)
[font=Arial] دستاني كه كمك ميكنند از لبهائي كه دعا ميكنند مقدس ترند . ( كوروش كبير )[/font]
پاسخ
تشکر کنندگان: kavoshgarnet ، lexington ، morteza_2010 ، babak2010 ، mohammad.maleki ، nastaran86
شهرام جان اگر ساشا با آذریها شوخی کرده به این علت است که خودش آذریست و در آنجا حق آب و گل دارد. هر چند که من هیچ توهینی در آن نمی بینم. و فکر می کنم منظور پیام هم اشاره به فرد خاصی از آدمهای سرشناس و س.ی.ا.س.ی باشد نه کل آذریها. و ساشا هم با اشاره به همان فرد مذکور جواب داده که آن فرد در آذربایجان شرقیست نه غربی.
خواهش می کنم ارسالها را قبل از آنکه از دست هم ناراحت شوید با دقت بخوانید.
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان