2018-09-23 ساعت 06:03
هیییی یادش بخیر چه روزایی رو تو اینجا گذروندیم
زمان مثل باد میگذره من الان 4 ساله اینجام و تو پروسه سی تی زن شدن هستم !مهاجرت یه گاو نر میخواد و مرد کهن
)
روزی که تابلوی مطب رو اوردم پایین و وسایل مطب رو که جمع میکردم تمام خاطرات بیست سال مطب داری جلوی چشمم مرور میشد . دختران دبیرستانی که تا زنگ مدرسه میخورد پشت در مطب بودن با کلی سوالات و مشکلاتی که گاهی با هم میخندیدیم و گاهی همراهشون گریه میکردم
مادران افغانی و ایرانی که تا فهمیدن دارم میرم پشت درمطب جمع شده بودن و میگفتن نمیشه بمونین؟!و من در حالیکه لبخندی بر لب داشتم اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغضی وصف نشدنی خفه ام میکرد با سر اشاره میکردم که نه !هر وسیله ای رو که جمع میکردم منو به خاطره ای وصل میکرد !اونشب تا صبح نخوابیدم انگار جانم رو گرفته بودن ! زمان رفتن از ایران فرا رسید و حالم اینقد بد بود که به مادر گفتم نمیتونم برم مادر اصرار کرد که بخاطر من برو بذار من راحت سرم رو زمین بذارم
. لحظه خداحافظی لحظه جان دادن من بود تمام مسیر رو تو هواپیما گریه کردم گویی از دنیایی به دنیای دیگر میرفتم
حس مردن و باز حس از دست دادن ! اینبار سخت تر از دفعه قبل بود تاره فهمیدم که وابستگی ام به دنیا خیلی زیاده و با خودم فکر کردم که مردن برای من چقد سخته و شاید مصلحت در این بود که ذره ذره دل کندن رو تجربه کنم و اماده بشم برای دل کندن نهایی و مردن !حالا چهار ساله که هنوز روحم ازون فضا جدا نشده !مادر که به رحمت خدارفت انگار من هم با اون مردم !! همه مشغول مراسم بودن دیگه کسی جواب تلفن و پیغام رو نمیداد!غم سنگینی رو قلبم سنگینی میکرد به خودم گفتم اونی که هر روز و هر ثانیه منتظر تلفن تو بود دیگه نیست
اینبار از دست دادن رو به شکل فجیع تری تجربه کردم ،همه رو یکجا از دست دادم چهل سال گذشته مو که با مادر شریک بودم و اون با رفتنش همه رو با خودش برده بود!نگویید هنوز سوگواری؟!. این عبارت بسیار روانکاوانه است. سوگوار نیستم. رنج میکشم.احساسات میگذرند، رنج میماندو تنها این اطمینان که باید این از دست دادن ها رو تجربه کنم تا مردن برایم اسان شود مرا تسکین میدهد.
زمان مثل باد میگذره من الان 4 ساله اینجام و تو پروسه سی تی زن شدن هستم !مهاجرت یه گاو نر میخواد و مرد کهن
)روزی که تابلوی مطب رو اوردم پایین و وسایل مطب رو که جمع میکردم تمام خاطرات بیست سال مطب داری جلوی چشمم مرور میشد . دختران دبیرستانی که تا زنگ مدرسه میخورد پشت در مطب بودن با کلی سوالات و مشکلاتی که گاهی با هم میخندیدیم و گاهی همراهشون گریه میکردم
مادران افغانی و ایرانی که تا فهمیدن دارم میرم پشت درمطب جمع شده بودن و میگفتن نمیشه بمونین؟!و من در حالیکه لبخندی بر لب داشتم اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغضی وصف نشدنی خفه ام میکرد با سر اشاره میکردم که نه !هر وسیله ای رو که جمع میکردم منو به خاطره ای وصل میکرد !اونشب تا صبح نخوابیدم انگار جانم رو گرفته بودن ! زمان رفتن از ایران فرا رسید و حالم اینقد بد بود که به مادر گفتم نمیتونم برم مادر اصرار کرد که بخاطر من برو بذار من راحت سرم رو زمین بذارم
. لحظه خداحافظی لحظه جان دادن من بود تمام مسیر رو تو هواپیما گریه کردم گویی از دنیایی به دنیای دیگر میرفتم
حس مردن و باز حس از دست دادن ! اینبار سخت تر از دفعه قبل بود تاره فهمیدم که وابستگی ام به دنیا خیلی زیاده و با خودم فکر کردم که مردن برای من چقد سخته و شاید مصلحت در این بود که ذره ذره دل کندن رو تجربه کنم و اماده بشم برای دل کندن نهایی و مردن !حالا چهار ساله که هنوز روحم ازون فضا جدا نشده !مادر که به رحمت خدارفت انگار من هم با اون مردم !! همه مشغول مراسم بودن دیگه کسی جواب تلفن و پیغام رو نمیداد!غم سنگینی رو قلبم سنگینی میکرد به خودم گفتم اونی که هر روز و هر ثانیه منتظر تلفن تو بود دیگه نیست
اینبار از دست دادن رو به شکل فجیع تری تجربه کردم ،همه رو یکجا از دست دادم چهل سال گذشته مو که با مادر شریک بودم و اون با رفتنش همه رو با خودش برده بود!نگویید هنوز سوگواری؟!. این عبارت بسیار روانکاوانه است. سوگوار نیستم. رنج میکشم.احساسات میگذرند، رنج میماندو تنها این اطمینان که باید این از دست دادن ها رو تجربه کنم تا مردن برایم اسان شود مرا تسکین میدهد.
Case K1 , interview 2 April2014,clearance...8/20/2014










