کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
عوارض روزهای اول پس از هجرت
(2010-02-26 ساعت 00:02)rasarasa نوشته:  nnaziجان شرمنده ام کردید و پشیمان از درددلی که نوشتم. دوری از خانواده را بلاخره همگی باید یکجوری تاب بیاوریم. گیج شدم!نمی دانم چه بگویم! همیشه قبل از اینکه اتفاقی بیفتد استرس و ناراحتی بیشتر است پس من واقعا شرمنده ام که استرس شما را قبل از وقوع هجرت بیشتر کردم. ولی خب می بینید که همۀ ما زنده ایم وبلاخره داریم زندگی می کنیم و یکجوری تاب آوردیم و حتما روزهایی هم بوده که خندیده ایم .یک سری به تاپیک من "اندر وصف خوبیهای آمریکا" بزنید. شاید روحیه تان را باز یافتید.
شاید واقعا سختیش همین روزها وماههای اول باشد ،چون خوشبختانه انسان ذاتا موجود فراموشکاریست و همه چیز را فراموش می کند .حتی دوری عزیزانمان که از دنیا رفته اند ،بعد از گذشت چند سال ،دیگر اذیت کننده نیست وهمه تحملش می کنند. پس با تکیه بر چنین خصلت ذاتی، می شود خیالمان راحت باشد که کم کم عادت می کنیم وروزهایی می رسد که مدام جای خالیشان را حس نمی کنیم و می توانیم از ته دل بخندیم.

یک دلگرمی هم به شما بدهم که با کمک اینترنت و ارتباط تصویری تا حدودی این دوری وندیدنها قابل تحمل می شود.
بلاخره داریم تاوان به دنیا آمدن در ایران را پس می دهیم و باید سختیش را هم تحمل کنیم ،ولی از طرف دیگر باید سعی کنیم یکجوری لذت خوش شانس بودن و برنده شدن و داشتن شانس مهاجرت وتغییر زندگی را هم ببریم.هر چند که در روزهای اول محال به نظر آید ولی بهتر است دلمان را به آینده و فراموشکاریمان خوش کنیم. وخدا را شکر کنیم که هنوز زنده ایم و با تکنولوژی این دنیا می توانیم با عزیزانمان در آن گوشۀ دنیا ارتباط تصویری برقرار کنیم و در سال هم چند هفته ای در کنارشان باشیم.

در ضمن همه مثل من و شما اینقدر عاطفی و وابسته نیستند،کسی را می شناسم که از دوری خانواده اش کلی نتایج مثبت گرفته ومی گوید همین دوری باعث باز شناسی نزدیکانش و شناخت خود و احساساتش به اطرافیانش شده و به نظرش همین دقایقی که با خانواده اش با عشق ومحبت تلفنی صحبت می کند می ارزد به تمام روزهایی که در کنار هم بودند ولی همدیگر را حتی نمی دیدند ویا اگر هم توجهی به هم می کردند فقط در جهت چنگ کشیدن به اعصاب یکدیگر بود.

در این گوشۀ دنیا رابطه با خانواده کمیت دیروز را ندارد ولی کیفیتش خیلی بالاتر است و لحظه لحظه اش برای آدم ارزشمند و لذتبخش می شود .کاش روزهایی که در کنارشان هستید را به غصه خوردن برای فردایی که نیستید سپری نکنید و از این لحظات لذت ببرید.

باز هم مرا ببخشید از سخنانی که نباید هیچگاه از دلم بیرون میامد! با همۀ شماهایم که در آستانۀ مهاجرتید! مراببخشید! چون می دانم که خودتان این روزها به اندازه کافی استرس و درگیری دارید! مرا ببخشید اگر برآن افزودم!
سارای عزیز ممنونم ازتوجه تون ولی اصلا" ناراحت نباشید من کلا" اسمه دوری میاد دلم می گیره ، من خوشحال شدم شما حرف دلتون رو زدید چون از روی دوری بود و جو صمیمی که در مهاجر سرا حاکمه ،بالاخره همه کسانی که در حاله مهاجرتن این تجربه رو می کنن.من هم پامو بزارم امریکا از بی کسی تنها کسم مهاجر سراست پس میام اینجا همه دلتنگی ها مو می گم.واقعا" خوشحالم که هر جای دنیا که باشم یه همچین دوستای رو دارم
پاسخ
تشکر کنندگان: rasarasa ، ChairMan ، kavoshgarnet ، lexington ، farshadsh ، American Darlin
با سلام
حالا که اینطور شد بذارید من یک اعتراف سختی را بکنم. من دیگه خسته شدم؛ دیگه میخوام راستش رو بگم؛ آخه تا کی خودم رو روئین تن نشون بدم؟ آخه تا کی جوری وانمود کنم که هیچ غم و غصه ای ندارم؟ آخه تا کی تلاش کنم که دیگرون فکر کنند؛ نبریدم؟ بذارین من هم اعتراف کنم که بریدم، از پا افتادم، شکستم؛ خورد شدم و این سرخی صورتم از سیلی است. بذارید بگم که این کشیدگی لبها، از سر عادت است نه لبخند. آری خسته ام؛ خسته.

میدونم که خیلی از شماها با خوندن و دیدن جمله های بالا؛ احتمالا ً شوکه شدید و بیچاره ساراخانم که شاید از کرده خود ، صدباره پشیمان. ولی دوستان همه ی آن جمله هایی که گفتم؛ برای هرکس یک بار معنایی خاصی را دارد. دو سه روزی که درددلهای دوستان رو میخوندم؛ بدجوری کلافه بودم که هیچ کاری نمیتوانم بکنم و بدتر از همه، چنان مشغولیات زندگی و کاری، فرصتها را گرفته بود که حتی وقت دلداری نوشتن هم نبود.

ولی حالا پی به حکمت آن میبرم. باید این جمله ها گفته میشد. بهتر بگویم:باید دوستان درد دل خود را میگفتند تا خالی بشوند. بارها شده که یک مشکلی چنان همه ی روال زندگی من و شماها را از گردونه ی عادی خود خارج کرده است که شاید دنیا را رو به آخر میدیده ایم؛ ولی به محض به مشارکت گذاشتن با اولین سنگ صبور و ای بسا راهنما و عقل کلی تر از خودمان؛ اگر به راه حلی نمیرسیدیم؛ دیدگاهمان نسبت به آن مشکل تغییر میکرد و دنیا را آخر نمیدیدم. هرچند که در این دنیا، مشکلی بدون راه حل نیست ؛ جز مرگ. که شاید بسیاری از شماها، معتقد باشید پول درمان کننده ی آن مشکل نیز خواهد بود!!؟؟

ای عزیزان؛ قصد ندارم نقش پدربزرگهایی را بازی کنم که فقط نصیحت میکنند و هر از گاهی هم یک ضرب المثلی یا شعری ، چاشنی گفتارشان. کسی دارد سخن میگوید که نه مثل مثل تجربه های تلخ شما، ولی گاهی سخت تر و تلخ تر از شماها را چشیده است. اجازه بدهید با ذکر این مطلب، همحسّی شما ها را بیشتر بطلبم. هرکدام از شماها، با کمال احترام؛ وای بسا چه برو و بیایی و مهمانی و کاروانی از آدمها و ... و با سلام و صلوات تا فرودگاه بدرقه شدید. و البته که باید هر لحظه ی آن خاطره ای باشد در صندوقچه ی خاطراتتان و ... ولی من و خانواده ام، فقط دو دوست همرازمان از کل ماجرا باخبر بودن و همراهی مان کردند. چونکه اگر میدانستند عازم خارج از کشور هستم؛ ای بسا حسودان سنگها میتراشیدند، دشمنی ها میکردند؛ دربها به رویمان میبستند و ... بدتر از همه اینکه با کمال ناامیدی، وسایل زندگی مان را آهسته و بدون سروصدا و حتی اطلاع نزدیکترین افراد فامیل و خواهر و برادرانم، به فروش و حراج گذاشته بودیم و عازم دبی بودیم تا چنانچه اگر ویزا نگرفتیم، پس از چندی دوباره به زندگی عادی مان برگردیم و روز از نو و حرکت از نو.

آری آمدیم، در ابتدا شوکه از همه چیز. از آنجاکه گرفتن ویزا از طریق کار در باور و ذهنمان نمی گنجید از هیچ نظر آماده نبودیم و شما تصوّر کنید که یک خانواده ای کاملا ً سفر نکرده و ناآماده، ناگهانی از قلب شهر و دیارشان کنده شده باشند، و در طول سه هفته به دورترین نقطه ی جهان پرت پرت شده باشند و در این بین هم، بار مسئولیت خانواده هم بر روی دوش من سنگینی میکرد. راستش الان هرچی دارم فکر میکنم که کدامین مشکلات را بیان کنم؛ هرمشکلی را کم اهمیت تر از آن یکی میبینم. اگر بگویم دلم تنگ خواهر و برادر و خانواده ام شده؛ که آن هم در اولین فرصتی که دست دهد و خدا بخواهد، دیدارها تازه میشود. اگر بگویم با آنها حرف نزده ام که تلفن و امکانات اینترنتی همه چیز را حل کرده. اگر بگویم اینجا سخت غریبم و هیچ همزبانی در اطرافم نیست؛ که همه ی این همکاران و دوستانی که در این شهر دارم، از هزاران همزبان غیر همدلی که حرف دلم را نمیفهمد، بهتر میبینم. اگر بگویم روزهای اول شروع کار و مشکل زبان و مشکل ندانستن سیستم کاری و طرز برخورد با دانشجو و همکار و ... را نمیدانستم ؛ با آنکه حسابی سخت گذشت؛ولی اکنون که با مدارای دیگران و تلاش خودم، بهتر از قبل شده. اگر بگویم فشار های اقتصادی خیلی فشار میآورد که خدا را شکر رو به بهبود است. اگر بگویم مشکلات زندگی خانوادگی و زن و بچه و تحصیل و خرید وسایل خانه و سه بار خانه به خانه شدنمان بدون هیچ کمکی در طول سه سال و ... اذیتم کرد که آنها هم خاطره ای شدند، در کنار دیگر خاطرات و .....

می بینید که اگر بخواهم از مشکلات بگویم سر به آسمان میگذارد. شاید فکر کنید که من آدمی هستم خشن و آنچنان که بعضی از شماها حساس هستید؛ بویی از احساس نبرده ام و .... نمیخواهم از گریه و اشک سخن بگویم که همه ی آن درددلهای دور از چشم زن و بچه ام با گلهای باغچه، همه ی آن شبنمهایی که در بین قطرات عرق ناشی از باغچه کاری ام گم میشد؛ باید رازی باشد که گلها بدانند و من و خدای من. باور کنید روزی را در زندگی ام (در آمریکا) تجربه کرده ام که اگر آن زمان کمی نابخردی کرده بودم و ای بسا اسلحه ای در دسترسم بود؛ شما اکنون از خواندن این اراجیف راحت بودید.


ولی اکنون؛ پس از دقیقا ً سه سال و سه روز ورودم به آمریکا، عرض میکنم که : این از خوشبختی ماهاست که در فرصت ایجاد شده، نهایت استفاده را ببریم. فکر نکنید که فقط اندوختن مال دنیایی، زبان آموزی، خانه و ماشین و .... فقط پیشرفت روزافزون شماست. مهمترین اندوخته ی فردفرد شما همین پختگی روز به روز شماست. من افراد مسن و بزرگسالی را میشناختم که سالها در صدد انجام یک کار کوچک، تردید داشته اند و شماها کشور به کشور و قاره به قاره شده اید. آنان در شهر به شهر شدن خود، ترس دارند و شما فرهنگ به فرهنگ؛ زبان به زبان، دنیا به دنیا شده اید و فکر میکنید این کاری است آسان؟؟

آری من و شما را خدا بسیار دوست دارد که فرصت انجام چنین شجاعتی را در اختیارمان قرار داده است و فکر میکنید که اینهمه بدست آوردن تجربه، پخته شدن در راه زندگی، پشرفت فکری خود و خانواده، بدست آوردن آرامش امروزمان و .... بدون هیچ قیمتی باید باشد. در مثل است که تا یک تکه آهن خام، به فولادی محکم تبدیل شود؛ چه کوره هایی سوزان را که باید بگذراند؛ چه ضربه های کوبنده ی چکش را باید تحمـّل کند و .... تا آن فولاد محکم بشود. آنچه که من میدانم و میتوانم بگویم تجربه ی شخصی خودم است که روزی آنچنان فشارهای روحی و روانی ام بالا بود که قصد خودکشی داشتم و امروز خوشحالم که مقاومت کردم و این روزها را نیز در بهای آن روزهای سخت ولی گذرا میبینم.

فکر نکنید که امروز بی غم بی غمم. فکر نکنید که امروز از همه لحاظ تامینم. فکر نکنید که خوابهای این شبهایم از سر آرامش مطلق است. و هزاران فکر دیگر نکنید که نمیخواهم با دراز نویسی حوصله ی شما را سرببرم. بلکه امروز با صدای بلند میگویم: همه ی این پیچ و خمها تقدیرم بوده و بس. اگر آنچه را که ساقی ازل(خداوند) در پیاله ام میریزد؛ با کمال احترام بنوشم؛ او بهترین ها را برایم خواهد ریخت؛ امـــّا اگر بخواهم با سرنوشت و تقدیر و خواست او بجنگم؛ مطمئنم که بهترین ها هم برایم زهرترین خواهد بود.

شاید اینجا نانم خالی است؛ امــّا با آرامش در کنار خانواده، با دیدن و تصوّر آینده ی زندگی فرزندانم و ... از هر عسلی در هر مکانی که تقدیرم نیست، گوارا تر است. هرچند که مگر من همانی نیستم که غروب جمعه ها را غمگین؛ شهر را خاکستری ؛ همسایه ام را جاسوس؛ کاسب سر محل را چشم چران؛ ترافیک شهر را دیوانه کننده؛ گورستان را عزاکده؛ برنامه های تلویزیون را شستشوی مغزها؛ آن کس را مردم فریب؛ و...میدیدم و بقول نیمایوشیج« در کشتزارم در جوار کشت همسایه، عزا در عزا. ماتم در ماتم سرا »؟؟
پس چرا امروز همه ی آن سختی ها را فراموش کردم؟ نمیدانم پاسخ شما چیست؟ ولی اجازه میخواهم دوباره ذکر کنم که همه ی این سختیها باورکردنی و قابل لمس و طبیعی است. ولی یادمان هم نرود که خداوند هیچگاه بیشتر از ظرفیت وجودی و طاقت هرکس، به او سختی ارزانی نخواهد کرد.

امیدوارم که هیچ دوستی از خواندن این اراجیف خسته کننده ی من ناراحت نشود و یا برایش سوتفاهمی ایجاد نشود. باور کنید از آن روزی که به این دیدگاه رسیده ام که همه چیز باید اتفاق میافتاد. باید که من اینجا باشم وگرنه من هم بین آنان بودم. باید که امروز این مطلب را میخواندم؛ باید که امروز این کار را میکردم و .... همه و همه بایدهایی هستند که باید نقشی در زندگی من داشته باشم؛ تمام عزمم را جزم کرده ام تا این تجربه ام را با شما به مشارکت بگذارم. تا آنجا که بتوانم راهنمایی کنم، دلداری بدهم، امید ببخشم، تشویق کنم و .... هروقت هم خودم از نظر روحی و انرژی ناتوان بودم، خودم را کنار میکشم تا آن کس که از همه ی ماها تواناتر است و از ابتدا هم او بودکه همه چیز را پیش میبرد؛ کار خودش را بکند.

قبل از اینکه سخن را به پایان ببرم، امیدوارم بتوانیم با ابراز دردها و دلتنگی ها خود؛ دیگران را نیز با بیان راهکارها و تجربیات خود، جهت کم کردن سنگینی دردی از روی دل تنگ یکی از هموطنان همدل خود کمک کنیم. میدانم که نوشتن و بیان آن، یکی از بهترینهاست. برای همین به بعضی از دوستان پیشنهاد کردم که خاطرات خود را بنویسند؛ مخصوصاً دلتنگی ها و صد البته آزردگی ها خود را تا بدین وسیله از قید آنها رها شوند. آنچه که برای من کاربرد خوبی داشت؛ ایجاد مشغولیات مورد علاقه بود از جمله باغچه گیری و گلکاری، مطالعه، حضور درجمع، رفتن به فروشگاهها و قدم زدن فقط به صرف جاآمدن حوصله ام؛ دیدن فیلمهای کرایه ای بسیار که در کنار یادگیری زبان، فکرم را سرگرم میکردو.... و از همه مهمتر به خود قبولاندن این مسئله که بسیاری از این آمد وشدهایم با دیگران از سر«وابستگی متقابل» بوده است و با گذر زمان، و فرصت زندگی دوباره ای که خداوند نصیبم کرده است، اینبار باید دوستی ها یم را از سر علاقمندی شخصی ام و «دلبستگی متقابل» رقم بزنم. چراکه به مرور برایم ثابت شد که آنانیکه برایشان می مـُردم، حتی برایم تب هم نکردند و نخواهند کرد. از طرف دیگر هم برای دیدار آنانی که بهترینهایم هستند، زمان تعیین نمیکنم تا نه تنها خود و آنان را عذاب ندهم، بلکه هر زمان که وقت رخ دادن این اتفاق افتاد، بتوانم بهترین بهره ها را ببرم. لذا لذت امروزم را با حسرت آنچه که شاید بهتر بود اتفاق میافتاد، نابود نخواهم کرد.

میبخشید که سخنم حسابی طولانی شد؛ و از اینکه کامپیوتر محل کارم باعث شد نوشته ام ناقص منتشرشود؛ عذرخواهی میکنم. ارادتمند همگی......حمید میزوری..........بدرود
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
براي دوست بزرگوارم حميد و همه آفرينندگان:
اي يكتا، هنوز از بسياران رنجه اي. هنوز تمامي دليري و اميدهايت را داري.
اما تنهايي، روزي تو را به ستوه آورد. روزي غرور-ات پشت خم كند و دليري ات دندان بر هم سايد. روزي فرياد كني كه "من تنهايم".
روزي ديگر بلندي خويش را نبيني و پستي خود را فرا چشم بيني. روزي بلند پايگي ات شبح وار تو را به هراس افكند. روزي فرياد كني كه "همه چيز دروغ است".
هستند احساس هايي كه در پي كُشتن گوشه نشين اند و اگر كامروا نشوند خود بايد كشته شوند! اما، دست به جنايت تواني زد؟
برادر آيا تاكنون با واژه "خوارشمري" آشنا شده اي؟ و با رنج و شكنج دادگري ات براي دادگر بودن در برابر آناني كه تو را خوار مي شمرند؟
بسي را بر آن داشته اي تا درباره ي تو ديگرگونه بينديشند. اين را به پاي ات ارزان نخواهند نوشت. نزديك شان شدي، اما از ايشان فرا گذشتي. اين را هرگز بر تو نخواهند بخشود.
از آنان فراتر و برتر مي روي. اما هرچه بالاتر روي چشم رشك، تو را كوچك تر مي بيند. و آن كه پرواز مي كند از همه بيش نفرت مي انگيزد.
بايد بگويي: "شما با من چگونه دادگر توانيد بود كه من بيداد شما را بهره ي خويش مي گزينم".
بر خلوت نشينان بيداد روا مي دارند و بر او لاي و لجن پرتاب مي كنند. اما، برادر، اگر ستاره مي خواهي بود بدين سبب بر ايشان كمتر متاب!
از نيكان و عادلان بپرهيز! آنان با خشنودي به صليب مي كشند هر آن كس را كه فضيلت خويش را بنا كند. اينان از خلوت گزيده بيزارند.
از سادگي مقدس نيز بپرهيز كه هر چيز ناساده نزد او نامقدس است. بي گمان اهل آتش بازي نيز هست؛ اهل بازي با خرمن آتش آدم سوزي!
از تاخت هاي عشقت نيز بپرهيز! گوشه نشين چه زود به سوي هر كس كه با او روبرو شود دست دوستي دراز مي كند.
نه دست كه پنجه ات را دست بسا كسان بگذار! و همان به كه پنجه ات را ناخن نيز باشد.
اما بدترين دشمني كه با او روبرو تواني شد، هميشه خود تويي. تويي كه در غارها و جنگل ها به كمين خود مي نشيني.
اي تنها، تو به راهي به سوي خويشتن خويش رهسپاري و راهت از خويشتن و هفت اهريمن ات مي گذرد!
تو خود خويشتن را بدعت گذاري خواهي بود و ساحري و پيشگويي و ديوانه اي و شكاكي و نامقدسي و بي كسي.
سوختن در آتش خويشتن را خواهان باش. بي خاكستر شدن كي نو تواني شد؟
اي تنها، رهسپار راه آفرينندگاني. مي خواهي از هفت اهريمن ات خدايي بهر خويش بيافريني.
اي تنها، رهسپار راه عاشقاني. عاشق خويشتن اي و از اين رو خود خويشتن را خوار مي داري، چنان كه تنها عاشقان خوار مي دارند.
عاشق از آن رو آفريدن خواهد كه خوار مي دارد! چه مي داند از عشق آن كس كه ناگزير خوار نداشته است آن چه را دوست مي دارد؟
برادر، با عشق و آفرينندگي ات به خلوت رو. و عدالت پس از چندي لنگ-لنگان از پي تو خواهد آمد.
برادر، با اشك هاي من به خلوت رو. دوست مي دارم آن را كه مي خواهد برتر و فراتر از خويش بيافريند...
نيچه
پاسخ
تشکر کنندگان: lexington ، rasarasa ، sara77 ، nicole.gemini ، nnazi_2005 ، farshadsh
غم غربت چرا آخه؟ یادتون رفته تو خیابون ولیعصر از پارک‌وی تا تجریش ۲ ساعت و ۴۵ دقیقه باید تو ترافیک دائم نیم‌کلاج می‌کردید یا وقتی ۱ ساعت تو صف بنزین صبر می‌کردید تو جایگاه می‌دیدید که یه آقای شیکم گنده با پلاک «ویژه» براحتی بدون صف بنزین می‌زد؟ یادتون نیست تو مدرسه‌ها به بچه‌ها هیچی یاد نمی‌دادند و بچه‌ها تو دبیرستان نمی‌دونن مساحت دایره چقدره و حتی آداب تمدن هم یاد نمی‌گیرند و تو اتوبوس ترقه می‌ترکونند و تو خیابان مزاحمت برای دیگران ایجاد می‌کنند و برای تفریح رو ماشین‌ها خط می‌اندازند؟؟ یادتون رفته اینجا اگر کارگر یا کارمند باشید هر برخوردی بخوان باهاتون می‌کنند؟ دوست من تازه یک کار تو اتحادموتور پیدا کرده با ساعت کاری ۷ صبح تا ۷ بعدازظهر٬ ۳۰ روز در ماه. نیم ساعت ناهار هم از ساعات کاریش کم می‌کنند. می‌گه نامزدیه یکی از همکاراش بخاطر این ساعات کاری بهم خورده. چون نامزدش گفته من تورو ۲ ماهه ندیدم! یادتون رفته اینجا همه اعصاب می‌زنند؟!! تو خیابون کافیه یک لحظه غفلت کنی تا صدای بوق‌های ممتد گوشتون رو کر کنه؟ یادتون رفته اینجا دانشگاه‌ها سهمیه دارند و اگه جنگ رفته باشی یک‌هو دکتر می‌شی؟ یادتون رفته تو این شهر طرح ترافیک هست؟ طرح زوج و فرد هست؟ طرح امنیت اجتماعی هست؟ شما شاید ندونید٬ جدیداً طرح امنیت اخلاقی هم داره اجرا می‌شه که مربوط به تأمین اخلاق داخل اتومبیل‌هاست. یادتون رفته تلویزیون چقدر برنامه‌های قشنگ داشت و وسط فوتبال پیام بازرگانی یا سخنرانی نماز جمعه پخش می‌کردند؟ یادتون رفته تو اداره‌ها چقدر قشنگ با ارباب رجوع برخورد می‌کنند؟ یادتو رفته عید نوروز برای اکثر اقشار جامعه بخاطر هزینه‌هاش یک تراژدیه اینجا؟ یادتون رفته ما اینجا چندین روز و ماه برای عزاداری داریم و آقایان می‌فرمایند «عزاداری باعث ایجاد نشاط در جامعه می‌شود»؟؟ یادتون رفته بچه‌ها با اینکه اسلام گفته از ۹ سالگی اما از ۷ سالگی مجبور به رعایت حجاب تو مدرسه هستند؟ یادتون رفته اینجا سینماها دیگه سانس شب ندارند چون پلیس قادر به کنترل «اخلاق» نبوده؟ یادتون رفته بهترین تفریح مردم کشیدن قلیون تو پارک چیتگر بود که جدیداً هم ممنوع شده؟؟ یادتون رفته مردم چقدر تو کار همدیگه کار دارند اینجا؟ یادتون رفته چطور نگاه می‌کنند به هم تو خیابون و کوچه بازار؟ تازه اینها برای آقایان کافی نبوده و جدیداً تابلو‌هایی در سطح شهر می‌بینم که نوشته شده روش«تذکر لسانی٬ وظیفه‌ همگانی»!!! بله دوستان! اینجا ایران است! یادتون نره از کجا به اونجا رفتید!
پاسخ
(2010-02-26 ساعت 10:39)msnazi نوشته:  غم غربت چرا آخه؟ یادتون رفته تو خیابون ولیعصر از پارک‌وی تا تجریش ۲ ساعت و ۴۵ دقیقه باید تو ترافیک دائم نیم‌کلاج می‌کردید یا وقتی ۱ ساعت تو صف بنزین صبر می‌کردید تو جایگاه می‌دیدید که یه آقای شیکم گنده با پلاک «ویژه» براحتی بدون صف بنزین می‌زد؟ یادتون نیست تو مدرسه‌ها به بچه‌ها هیچی یاد نمی‌دادند و بچه‌ها تو دبیرستان نمی‌دونن مساحت دایره چقدره و حتی آداب تمدن هم یاد نمی‌گیرند و تو اتوبوس ترقه می‌ترکونند و تو خیابان مزاحمت برای دیگران ایجاد می‌کنند و برای تفریح رو ماشین‌ها خط می‌اندازند؟؟ یادتون رفته اینجا اگر کارگر یا کارمند باشید هر برخوردی بخوان باهاتون می‌کنند؟ دوست من تازه یک کار تو اتحادموتور پیدا کرده با ساعت کاری ۷ صبح تا ۷ بعدازظهر٬ ۳۰ روز در ماه. نیم ساعت ناهار هم از ساعات کاریش کم می‌کنند. می‌گه نامزدیه یکی از همکاراش بخاطر این ساعات کاری بهم خورده. چون نامزدش گفته من تورو ۲ ماهه ندیدم! یادتون رفته اینجا همه اعصاب می‌زنند؟!! تو خیابون کافیه یک لحظه غفلت کنی تا صدای بوق‌های ممتد گوشتون رو کر کنه؟ یادتون رفته اینجا دانشگاه‌ها سهمیه دارند و اگه جنگ رفته باشی یک‌هو دکتر می‌شی؟ یادتون رفته تو این شهر طرح ترافیک هست؟ طرح زوج و فرد هست؟ طرح امنیت اجتماعی هست؟ شما شاید ندونید٬ جدیداً طرح امنیت اخلاقی هم داره اجرا می‌شه که مربوط به تأمین اخلاق داخل اتومبیل‌هاست. یادتون رفته تلویزیون چقدر برنامه‌های قشنگ داشت و وسط فوتبال پیام بازرگانی یا سخنرانی نماز جمعه پخش می‌کردند؟ یادتون رفته تو اداره‌ها چقدر قشنگ با ارباب رجوع برخورد می‌کنند؟ یادتو رفته عید نوروز برای اکثر اقشار جامعه بخاطر هزینه‌هاش یک تراژدیه اینجا؟ یادتون رفته ما اینجا چندین روز و ماه برای عزاداری داریم و آقایان می‌فرمایند «عزاداری باعث ایجاد نشاط در جامعه می‌شود»؟؟ یادتون رفته بچه‌ها با اینکه اسلام گفته از ۹ سالگی اما از ۷ سالگی مجبور به رعایت حجاب تو مدرسه هستند؟ یادتون رفته اینجا سینماها دیگه سانس شب ندارند چون پلیس قادر به کنترل «اخلاق» نبوده؟ یادتون رفته بهترین تفریح مردم کشیدن قلیون تو پارک چیتگر بود که جدیداً هم ممنوع شده؟؟ یادتون رفته مردم چقدر تو کار همدیگه کار دارند اینجا؟ یادتون رفته چطور نگاه می‌کنند به هم تو خیابون و کوچه بازار؟ تازه اینها برای آقایان کافی نبوده و جدیداً تابلو‌هایی در سطح شهر می‌بینم که نوشته شده روش«تذکر لسانی٬ وظیفه‌ همگانی»!!! بله دوستان! اینجا ایران است! یادتون نره از کجا به اونجا رفتید!
محسن جان مسلما هیچکدام از ما برای چیزهایی که گفتی نه تنها دلتنگی نمی کنیم بلکه یادآوری همون چیزهاست که بهمون قدرت ایستادگی در غربت رو می ده.
حرف من و بقیه به هیچ وجه دلتنگی برای وطن که لایق نفرین شده نیست ،وطنی که کسانیکه نه چیزی از وطن می فهمند نه انسانیت ، آنرا دارند برای خودشان اختصاصی می کنند وهمۀ ما را مجبور به فرار کرده اند،حرف ما دلتنگی برای خانواده وکسانیکه دوستشون داشتیم، است، همین!
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
تشکر کنندگان: mohsen324 ، Ali Sepehr ، kavoshgarnet ، nnazi_2005 ، lexington ، soroush2031 ، shr.jafari ، laili ، Soofia ، farshadsh ، ayden
منم با اجازه بزرگان یه دو خط بنویسم نگن لال بود!
من الان 16 روزه اومدم،زمان خیلی کمیه ولی یه دنیا حرف از همین چند روز دارم
مینویسم که بعدا بخونمش! شاید کنار بچه هام،به عنوان یه نمونه برا تمرین یادگیری خواندن متون فارسی بعد از این که رُزتا-اِستون رو خوب گوش کردن و دیدن و فارسیو یه کم بیشتر یاد گرفتن
والا راستش من به طرز عجیبی تونستم حس دلتنگی برای خوانواده و ماشینم که همدم همیشگی و بد و خوب زندگیم بود رو کنترل کنم،وابستگی شدید و تک پسر بودن و فوت پدرم و نزدیکتر شدنم به مادرم هم دلایل تئوریکیه که طبق اونا من الان باید 23 بار به دیار باقی رفته و برگشته باشم ولی راستش اینه که وقتی یادم میاد بعد از چشم خیسیهای سالن سرد فرودگاه خمینی،مادرم جمله ای که دم گوشم گفت،دیگه غم دوری برام اونچنان معنایی نداره
من همونیم که زندگیم با خانواده و دوستان و ماشینم تعریف شده بود و شاید خیلیا توی همین سایت هم از طریق میتینگا،رفاقتا و ارتباطاتمون بدونن من چطور آدمی هستم ولی همیشه دلایل زیادی وجود داره برای این که حاضر باشی سر همه چیزت قمار کنی
اومدن به آمریکا و سعی برای یه زندگی نو و بهتر از بعضی نظرها،اونقدری که یه قمار خالص احمقانه باشه،احمقانه نیست ولی در ازای چیزی که حتی تضمین شده بدست میاری و بعد از یکی دو ماه گرین کارتتو میدن دستت یه خوشآمدم روش،بازم چیزای زیادی هست که از دست میدی و چیزای زیادی هست که توی ذهنت بوده و باید خیلی تلاش کنی به دست بیاری و از همه مهمتر،چیزای زیادی رو که داشتی و یه شبه از دست دادی رو باید دوباره و فورا به دست بیاری،مشکلات و تنگنای اقتصادی و معلوم نبودن تکلیف از نظر کار و درس هم بزار روش!
من یکی دو روز اولش به خاطر اتفاقی که توی لندن و سیاتل رخ داد برام یه مقدار زیادی بهم برخورده بود و اعتماد به نفسم به شدت اومده بود پایین،دیگه خبری از بعضی امتیازات ویژه توی خونه نبود و مسئول تقریبا همه چیز خودم بودم،یه مقدار ناراحت بودم ولی میخوام بگم حس میکنم مسلط تر شدم و البته بهای این کارو هم کم و بیش دارم میدم!(باور کنین دونه دونه مشکلات خیلی از شام و ناهار آماده کردن تا حساب 2دوتا 4تا برای چند هزار دلاری که آوردی،انبار که میشه اعصابتو داغون میکنه ولی بایذ مسلط شد):
مثلا روزی حدودا 12 مایل ترکیبی از دویدن و راه رفتن رو دارم از روی نقشه گوگل،از بالای اتوبان اصلی سیاتل میرم تا اون پایین که وسط شهر و برجای بلند بالاس و سعی میکنم خودمو تازه و سرحال نگه دارم؛
میرم توی نمایندگیا،مثل نایک و سونی و اینا،با یارو شروع میکنم اونقدر حرف میزنم که راه بیفتم،لغتایی که این وسط لازممه ولی نمیدونمو بهم میگه،اینطوری دارم علاوه بر روزی 4،5ساعتی که برا تافل میخونم سرعتم هم بیشتر میشه،ترسمم از ارتباط میریزه،با پلیس میرم سر صحبتو باز میکنم آمار ارقام جنایت و یه سری شغل رو میگیرم،خیلی سعی میکنم اگه واقعا نمیفهمم طرف چی میگه بهش بگم من خارجیم و آماتورم،یه مقدار آرومتر صحبت کن بتونم بفهمم
خیلی کارای دیگه میکنم مثلا اینجا فهوه خور ترین شهر جهانه و استارباکس،مجموعه کافی شاپهای زنجیره ای ِ افسانه ای،زادگاهش اینجاس،میرم توش سر صحبتو باز میکنم،خلاصه خیلی نیست ولی سعی میکنم سریعتر برم توشون و سریعم بتونم از بینشون دربیام تا بتونم با شرایط اینجا وفق بدم خودمو
البته کی واقعا یادش میره یا حسرت آغوش مادر و خواهراش و لُپ بچه خواهرش و یه عالمه رفیق و دوستی که زندگیش تو ایران بدون اونا یه دیقه هم معنی نداشت و مخصوصا رفیق صمیمی و دوست داشتنی ای که برا خاطر خودش یهویی ترکش کردی رو نمیخوره؟
میخوام بگم ما باید سعی کنیم برای هدف اولمون که خوشحال کردن اوناییه که بهمون امید و اعتماد دارن،بتونیم سریع و پرامید به سمت اهدافمون حرکت کنیم و با دید مثبت،توان مضاعف و شجاعت به سمتی بریم که بتونیم مورد اعتماد باشیم،دوستای خوبی پیدا کنیم،تجربیاتی پیدا کنیم،خودمونو منیج کنیم و غیر از همه اینا،ماها که برنده لاتاری بودیم و گرینکارت میگیریم(یا گرفتیم) اگه بتونیم به اهدافمون برسیم،بخشی از موفقیتهامون مالیه و وقتی از لحاظ مالی موفق باشیم،حتی میتونیم سالی یه بار بریم ایران،هرکسیو که دوس داریم اونقدر بغلش کنیم که این دلتنگی برامون کم و کمتر بشه
میخوام بگم حتی اگه همه چیز همیشه به همین خوبی نباشه هم میشه امید بهتر شدن اوضاعو داشت تا بتونیم کنار هم از زندگی لذت ببریم و با چیزا و آدمای جدید آشنا بشیم
گرچه هیچ کس جای کس دیگه ای رو توی دلمون نمیگیره و همه جای خودشونو دارن،ولی حالا که اومدیم باید تمرکزمونو از دلتنگی به روی امید منتقل کنیم تا ببینیم شاید بتونیم در آینده نزدیک مثلا ده سال دیگه،دست خانوادمونو بگیریم بیاریم پیش خودمون،یا امکان سفرشونو حداقل تامین کنیم که این دلتنگیه کمتر بشه
خلاصه فکر نکنین نوشتم 10 ســـــــــــــــــــــــــــــال! آقا 10سال یعنی از گل حمید استیلی و مهدوی کیا به کیسی کلر،دروازه بان آمریکا تا الان! شایدم حتی کمتر!
عمر میگذره بخوای نخوای،ولی هرچقدر امیدوارتر باشی میتونی بقیه رو هم خوشحال تر کنی
به قول رُزا توی امضاش:
*چشم انتظاری جاذبه ای قوی دارد. منتظر چیزهایی باش که می خواهی شان,
نه چیزهایی که نمی خواهی*

دلم برا همه بر و بچه های میتینگامون یه ذره شده،کاش همه همیشه شاد و موفق و سلامت و مرفه باشیم
والسلام؛
نامه تمام
[font=Verdana]
یا به ما یار نشو یا چو شدی چون ما شو+++ما چو رسوای جهانیم تو هم رسوا شو
عاشق و رند و غزل خوان و فرنگی مشرب+++رند و لاقید و ملامت کش و بی پروا شو
[/font]


پاسخ
دوستان عزیز یک خواهش

تقریبا ً همه ی ما میدانیم که هیچ عقل سالمی دلتنگ مشکلات و بدبختی هایی که در ایران داشته است نمیشود. البته بماند که من یکی جدی جدی نیاز به مشاوره با یک روانشناس دارم که دلم حتی برای دشمنان نداشته ام تنگ میشود چه برسد به عزیزان و دوستان نزدیک. آنچه که درخواست من است اینکه از برشمردن بیشتر بدیها و .... بپرهیزید و با ذکر تجربه ها و راهکارهای سازنده ی خود؛ تلاشی کنیم تا راهنمایی برای زدودن دلتنگی ها خود و دیگران باشیم.

جا دارد از merdaxگرامی که دراین آشفته بازار ورود تازه اش؛ بخوبی دانسته است که چگونه خود را مشغول کند و در راه پیشرفت خود گام بردارد و با اینهمه حال، باز حوصله کرده است و راهکارهای خود را با طرح در ارسال شماره ی 82با دیگر دوستان درمیان بگذارد؛ تشکر کنم و از دوستان درخواست کنم که یکبار دیگر راهکارهای ایشان را مروری داشته باشند.

آنچه که به نظر من میرسد اینکه: نه تنها اجازه ندهیم ناامیدی به سراغمان بیاید؛ بکله با امید دادن به خود و خانواده ی خود؛ منبع انرژی مثبت باشیم . فراموش نکنید که هرکدام ما بنا به سن و سالمان 20 یا 30 سال(من یکی بیش از 40سال) در یک محیط بزرگ شده ایم و ریشه دوانده ایم و تغییراتمان در کشورمان بسیار اندک بوده است( همچون ازدواج، تحصیل، شغل و ...) امــّا با یک پرواز کمتر از 24 ساعته ناگهانی از آن محیط و فرهنگ خود کنده شده ایم و تمام کره ی زمین را دور زده ایم و به محیطی وارد شده ایم که حتی در انجام اولین کاری که یک بچه ی کوچک آن کشور و میحط به راحتی انجام میدهد(زبان) هزاران مشکل داریم چه برسد به بقیه ی موارد.

آری جدایی ناگهانی و هزاران مشکل ناگهانی و نبود هیچ یار همدم و سنگ صبور و فهیم و ... هر سنگی را آب میکند؛ چه برسد به دوستان اهل دل و احساسی که تا دیروز درصحنه ی تئاتر به پای بازی زیبای کودکی، میگریسته است و همواره با شعر و موسیقی و ادب و هنر ایرانی اخت بوده است و اکنون خود را تنهای تنها میابد و هزاران شک و تردید که آیا رفتارم درست بود و هست و نباید پشت پا به همه چیز بزنم و برگردم؟؟؟

من از دوستان بسیاری خواهش کرده ام که خاطرات این روزهای خود را بنویسند و چه بهتر که به انگلیسی بنویسند تا هم تمرین زبان باشد و هم با نوشتن دغدغه ها و احساسات و دلتنگی ها خود از قید آنها «رها» شوند. نوشتن به من یکی حسابی کمک کرد. مخصوصا ً که بعدها با مرور بر آنها؛ یادآوری میکنید که چه قدر دلتنگی هایی زیادی داشته اید که اکنون رنگ باخته اند و شاید نباید آنقدر خودتان را زجر میدادید.

من قصد ندارم بعضی پیشنهادهای خود را که در ارسال قبلی ام(پاراگراف آخر78) ذکر کرده ام را دوباره بنویسم که ای بسا به بسیاری جواب ندهد؛ ولی از شما عزیزان درخواست میکنم که با پیشنهادات و نظرات خود سببی بشوند تا مجموعه ای از راهکارها را برای همیشه و کمک به مهاجران آینده ثبت کنیم و پر کاهی از دلتنگی های دیگران بکاهیم.
پیروز و دلشاد باشید....ارادتمند همگی ... حمید میزوری......بدرود
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
سلام
راستش من انشا خوب نیست و هر وقت می خوام بنویسم کلی عزا می گیرم اما انشا بچه ها من را هم مجبور کرد که بنویسم
من یه ماه ،ده روز امدم . خوب منم مثل بقیعه روزهای اول باورم نشد که امدم هر بار به خوبه دم می گفتم "ببین تو الا ن امریکایی ،جایی که خیلی ها ارزو دارند بیان جاییکه خیلی ها حتی جونشون را به خطر می اندازن تا بلکه برسن به سرزمین ارزوها "
اما روزها گذشت و گذشت
تا رسید به امروز که هنوز هیچی نشوه دلتنگ شدم ودلهره از اینده می خوام یه اعتراف کنم اینه که دلهره از اینکه چی پیش می اد داره من را می کشه
من تو ایران خیلی عزیز نازی بودم اینجا هم به من اقواممون بد نمی رسن اما اینکه این وضعیت ادامه دار نیست و بزودی روزهای خوب تمام می شه و اینکه به هر کی میرسم داره به من می گه
این 3 سال اول رست کشیده میشه ،اینکه خیلی ها حتی فکر خودکشی کردن و ارزوی مرگ کردن ادم را شل میکنه
نمی دانم می توانم دوام بیارم یا نه
پیش خودمون بمانه این مدت به خاطر نداشتن گواهی نامه و هر روز داخل خانه نشستن و نشستن افسرده و خسته شدم
این سوشال ما هم که الان یه ماه شده و هنوز نیمده حالم را سفت گرفته
بازم خوبه این مهاجر سرا است ادم درد و دل کنه

به اونایی که دارن می ان میگم
اصلا دل دل نکنید پاشید بیاید حتما هم بیاید
اما شال را باید سفت بست که مسجد جای....نیست
پاسخ
تشکر کنندگان: laili ، rs232 ، rasarasa ، ساشا ، اليزا ، nnazi_2005 ، kavoshgarnet ، lexington ، shr.jafari ، sib 24 ، amin_j ، American Darlin
هر وقت خیلی دلتون گرفت فکر کنید که با ویزا اومدید و یک هفته ی دیگه باید برگردید ..........اون وقت میبینید که چقدر دلتون میخواست باز هم به هر قیمتی که شده بمونید......
این حالتها خیلی طبیعیه ولی دلیل مناسبی برای افسردگی نیست....
من میدونم که تمام چیزهائی رو که من الان بخوام به شما بگم شما بهتر از هر کسی میدونید ولی من یه پیشنهادی میخوام به شما بکنم که خودم واقعا ازش نتیجه گرفتم....
بهترین کار اینه که برید جائی به عنوان داوطلب کار کنید....هر جائی باشه اصلا مهم نیست....مدرسه...بیمارستان.....سالمندان.....
این کار چند تا حسن داره:
1-زبانتون تقویت میشه
2-اعتماد به نفستون بالاتر میره..چون در ابتدای مهاجرت احساس افت اعتماد به نفس به آدم دست میده
3-سابقه ی خوبی براتون درست میشه
4-احساس دلتنگیتون کاهش پیدا میکنه...همین که ببینید چقدر به حضور شما نیاز دارند احساس بهتری بهتون دست میده
5-و خیلی چیزهای دیگه

من الان در مدرسه ی دخترم به عنوان داوطلب مشغول شدم....به حدی احساس رضایت میکنم و برام کار باهاشون جالبه که حد نداره
قبل از اون هم یکی از دوستام پیشنهاد داد برم توی بیمارستان قسمت اداری کار داوطلبانه کنم...که من از محیط بیمارستان نفرت دارم و قبول نکردم
وقتی هم که به مدرسه گفتم میخوام به عنوان داوطلب براتون کار کنم نمیدونید که چقدر سورپرایز شدند
یه خوبی دیگه هم که کار داوطلبی داره اینه که چون شما پولی نمیگیرید بیشتر اونها حواسشون به شما هست و بهتون عزت و احترام میذارند و شما با خیال راحت هر کاری که دوست داشته باشید انجام میدید و ترس این و ندارید که اشتباهی انجام دهید
در هر صورت امیدوارم نزدیک محل زندگیتون جائی باشه که بتونید تا قبل از اینکه مشغول به کار اصلیتون یا تحصیل بشید داوطلبانه کاری انجام بدید اون وقت میبینید که زندگی در آمریکا چقدر زیباست.......
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
پاسخ
(2010-02-27 ساعت 03:30)Ashkan.R نوشته:  سلام
راستش من انشا خوب نیست و هر وقت می خوام بنویسم کلی عزا می گیرم اما انشا بچه ها من را هم مجبور کرد که بنویسم
من یه ماه ،ده روز امدم . خوب منم مثل بقیعه روزهای اول باورم نشد که امدم هر بار به خوبه دم می گفتم "ببین تو الا ن امریکایی ،جایی که خیلی ها ارزو دارند بیان جاییکه خیلی ها حتی جونشون را به خطر می اندازن تا بلکه برسن به سرزمین ارزوها "
اما روزها گذشت و گذشت
تا رسید به امروز که هنوز هیچی نشوه دلتنگ شدم ودلهره از اینده می خوام یه اعتراف کنم اینه که دلهره از اینکه چی پیش می اد داره من را می کشه
من تو ایران خیلی عزیز نازی بودم اینجا هم به من اقواممون بد نمی رسن اما اینکه این وضعیت ادامه دار نیست و بزودی روزهای خوب تمام می شه و اینکه به هر کی میرسم داره به من می گه
این 3 سال اول رست کشیده میشه ،اینکه خیلی ها حتی فکر خودکشی کردن و ارزوی مرگ کردن ادم را شل میکنه
نمی دانم می توانم دوام بیارم یا نه
پیش خودمون بمانه این مدت به خاطر نداشتن گواهی نامه و هر روز داخل خانه نشستن و نشستن افسرده و خسته شدم
این سوشال ما هم که الان یه ماه شده و هنوز نیمده حالم را سفت گرفته
بازم خوبه این مهاجر سرا است ادم درد و دل کنه

به اونایی که دارن می ان میگم
اصلا دل دل نکنید پاشید بیاید حتما هم بیاید
اما شال را باید سفت بست که مسجد جای....نیست
اشکان جان.
شما را به خدا به این خزئبلاتی که ایرانیهای امریکا تحویل تازه واردین می دهند گوش نکن. آخر چه کسی در امریکا به فکر خودکشی می افتد. فوقش یک بلیط هواپیما است که 24 ساعت بعدش توی ایرانی. بعضی از ایرانیهای اینجا می خواهند بگویند که ما خیلی کارمون درسته که تا حالا دوام آوردیم اگرنه هر کسی نمی تونه توی امریکا بمونه!
والا من یک اشکولهای عقب مانده ای را دیدم که توی امریکا ماندند و موفق شدند که همان باعث شد مطمئن شوم که لااقل 99 درصد ایرانیهایی که به امریکا بیایند موفق می شوند.
اعتماد به نفست را از دست نده و فوقش 6 ماه و یا یک سال طول می کشد که جا بیفتی و همه چیز فقط به کار پیدا کردنت بستگی دارد. اگر در ماه دوم کار پیدا کنی یعنی اینکه سختیهای مهاجرت بعد از دو ماه به کل تمام شد و رفت پی کارش.
موفق باشی.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
کار داوطلبانه رو هستم! من موزه دوست دارم برم کار کنم. سحر هم هرجا دوست داشت می‌ره. فکر کنم ۶ماه تا ۱ سال کار داوطلبانه برای شروع عالی باشه!
پاسخ
تشکر کنندگان: laili ، R.F ، lexington ، shr.jafari ، farshadsh
(2010-02-27 ساعت 12:13)msnazi نوشته:  کار داوطلبانه رو هستم! من موزه دوست دارم برم کار کنم. سحر هم هرجا دوست داشت می‌ره. فکر کنم ۶ماه تا ۱ سال کار داوطلبانه برای شروع عالی باشه!
شـــــــــــــــــــــــــش مآآآآآآآآآآآآآآآه تا یـــــــــــــــکســــــــــــــــال!!!!!!!
بعد تو این مدت می خواید از کجا بیارید بخورید ؟!!!
محسن جان ! پسرم! اینقدر مایه دار بودید رو نمی کردید؟!!!!!
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
تشکر کنندگان: R.F ، سارا کوچولو ، lexington ، soroush2031
(2010-02-27 ساعت 13:38)rasarasa نوشته:  
(2010-02-27 ساعت 12:13)msnazi نوشته:  کار داوطلبانه رو هستم! من موزه دوست دارم برم کار کنم. سحر هم هرجا دوست داشت می‌ره. فکر کنم ۶ماه تا ۱ سال کار داوطلبانه برای شروع عالی باشه!
شـــــــــــــــــــــــــش مآآآآآآآآآآآآآآآه تا یـــــــــــــــکســــــــــــــــال!!!!!!!
بعد تو این مدت می خواید از کجا بیارید بخورید ؟!!!
محسن جان ! پسرم! اینقدر مایه دار بودید رو نمی کردید؟!!!!!
سارا جان مادرم! من زبانم خیلی خوب نیست و قبل از اینکه بتوانم سر کار بروم یک کتابخانه کتاب باید بخوانم و چندهزار ساعت دوره ببینم تا کار دلخواهم را پیدا کنم. تو این مدت یا می‌ریم کار داوطلبانه یا غیر داوطلبانه می‌روم کارواش. پول هم که دیگه همه می‌دونن وضع من چطوره؟
پاسخ
تشکر کنندگان: kavoshgarnet ، R.F ، lexington ، shr.jafari
(2010-02-27 ساعت 13:54)msnazi نوشته:  [
سارا جان مادرم! من زبانم خیلی خوب نیست و قبل از اینکه بتوانم سر کار بروم یک کتابخانه کتاب باید بخوانم و چندهزار ساعت دوره ببینم تا کار دلخواهم را پیدا کنم. تو این مدت یا می‌ریم کار داوطلبانه یا غیر داوطلبانه می‌روم کارواش. پول هم که دیگه همه می‌دونن وضع من چطوره؟
محسن جان! منظورم اینست که اینجا 6 ماه تا یکسال بی در آمد بودن تقریبا غیر ممکن است ،مگر این که برای این مدت پول همراه بیاوری! که مبلغش خیلی بالاتر از 20000 دلار می شود.
اینها را گفتم که از الان به فکر باشید می خواهید اینجا چه کار کنید،کار داوطلبانه برای یکی دوماه حداکثر 3ماه بد نیست، ولی بیش از این از جیب خوردن کمی خطرناک است. مگر اینکه با جیبهای خیلی پُری بیایید.
بعد مطمئن باش که اگر واقعا دنبالش بگردی با همین زبانی هم که داری بلاخره یک کاری پیدا می کنی، نگران نباش برندگان لاتاری همیشه خوش شانسند!
با آرزوی موفقیت
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
خدا از دهنت بشنوه سارا جان! راستش من با اینکه اسپانسر ندارم اونقدی نگران اخذ ویزا نیستم. بیشتر تو فکر دنیای پس از ویزا هستم. البته ۲۰.۰۰۰ تا شاید بتونیم با خودمون ببریم اما این که دلیل نمی‌شه آدم همه رو خرج کنه. پس قلک رو واسه چی ساختن؟ Tongue
پاسخ
تشکر کنندگان: sh-b ، R.F ، lexington ، rasarasa ، nnazi_2005 ، shr.jafari ، soroush2031 ، honareirani ، farshadsh




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان